دمینیک: دیگه دارین اعصابم و خورد میکنید ژان میشه این نمایش مسخره رو تموم کنی؟
ژان دوباره کنار همسرش روی صندلی نشست و با لبخند گیلاسش و به گیلاس مرد کوبید و گفت: تموم شد دایی
کلویی به سمت پسرش ژک رفت و به کمک نیکولاس او را به اتاقش برد
سوزت: دایی فکری برای عمارت کردین؟ باید چندتا کارگر بیاریم اینجا رو از نو بسازن داغون شده
دمینیک: اره عزیزم به اون مسئله هم دنیل رسیدگی کرد به چندتا نقاش و باغبون و کارگر اطلاع داده که از فردا صبح شروع به کار کنن
دنیل: میخواستم راجب همین بهتون هشدار بدم امشب میتونید یخورده بیشتر بخورید چون تمام فردا رو قراره یخورده سخت بگذرونید
جونگکوک از حرفهای آنها چیزی را متوجه نمیشد
فرانکلین: دنیل چرا داری جمع میبندی؟
دنیل: ببخشید دایی منظور بدی ندارم میدونم اکثرتون انقدری سن دارید که بوی خون به همین راحتی کنترلتون رو نگیره اما این رو هم در نظر داشته باشید که صد و پنجاه سال چیزی نخوردید
مادلین: من فکر میکنم بیشتر باید نگران رنه و رزلین و ژیزل باشیم اونها هنوز به دویست و پنجاه هم نرسیدن
ژیزل چش غره ای به زن داییش رفت و خشمگین به پدرش نگاه کرد تا ازش دفاع بکند!
دمینیک: حق با مادلینه باید فردا بیشتر مراقب کوچیکترا باشیم چون همونطور که بهتون گفتم قراره ارتباطاتمون رو پس بگیریم و اصلا نباید هیچ شایعه ای قبل از جشن پیرامون شتو دشانو و اعضای خانواده به گوش کسی برسه
کلویی که به جمع برگشته بود گفت: دقیقا همتون مراقب رفتارتون باشین چون مثل همیشه چشمای زیادی روی ماست
فیلیپ: تا الان دیگه خبر روستا و اتفاقی که افتاد به گوش همه رسیده پس پیشنهاد میدم حواستون به ساحره ها هم باشه
انزو: از این بابت نگرانی نداشته باشید چون همه جا رو طلسم گذاشتم دیگه نمیتونن بدون اجا..
فیلیپ: محض رضای خدا انزو دیگه تو چشمامون نگاه نکن و همون دروغای همیشگیت و بگو صدو پنجاه سال پیشم همین بود، بهت اعتماد کردیم چون گفتی شتودشانو امنه
انزو: هست
مارگارت: نیست انزو خودتم میدونی نیست چون تو دیگه اون قدرت سابق و نداری که اگه داشتی ما و بچه هامون واسه صدو پنجاه سال ملعبه ی اون احمقا نمیشدیم
با حرفهای مارگارت چند نفر سر تکان دادند و نشان دادند که دیگر به انزو اعتمادی ندارند... خب تقریبا حق هم با آنها بود آخرین بار ضربه ی سهمگینی از اعتماد به آن مرد خورده بودند
YOU ARE READING
Chateau de Deschaneau
FanfictionCouple: taekook, yoonmin, namjin, hyunlix Genre: fantasy, vampire, mpreg, smut, romance خلاصه: سال ۱۸۵۰ میلادی، فرانسه، شهر وردن، عمارت شتو دشانو این قرار بود عکس یه خونه ی تسخیرشده باشه به عنوان آخرین عکس یادگاریم از فرانسه ی دوست داشتنی ولی الان...