~~ten~~

330 49 84
                                        


ژان با شنیدن بوی خون شیرین جونگکوک فکری به ذهنش رسید و چشمهایش برقی زد و گفت: اگه قبول کنی هرروز از خون شیرینت به بچه هام بدی تا تغذیه کنن منم بهت میگم بچت چطوری نجات پیدا میکنه

جونگکوک بدون ثانیه ای مکث گفت: قبوله قبوله قبوله انجامش بده

ژان لبخندی زد و با چشمهای قرمز شده اش، انگشت خودش را گاز گرفت و آن را در دهان دلانو گذاشت و همزمان با آرام گرفتن یک مرتبه ای دلانو گفت: خون یه همخون تنها چیزیه که تو اینجور مواقع میتونه نجاتش بده

رنه با شگفتی پرسید: چی باعث شده بود اینطوری بشه؟

ژان نگاه بدی به سیلوآن انداخت و گفت: خون یه بیگانه، یه دشمن، کسیکه روی خونش طلسمی گذاشته شده!

رنه با نگاه کردن به سیلوآن سری تکان داد، او هم متوجه دشمن شده بود و حالا همه چیز براش منطقی میشد

ژان با دیدن سواستفاده ی دلانو و مک زدن های زیادش انگشتش رو بیرون کشید و ضربه ی آرومی با انگشتش به لپ دلانو زد و خطاب به جونگکوک گفت: امیدوارم زیر قولت نزنی چون در اون صورت..

جونگکوک تا کمر خم شد و با خوشحالی از مرد تشکر کرد: مرسی موسیو ژان قسم میخورم لطفت و فراموش نمیکنم

ژان با به یاد آوردن خاطره ای دور از بدحال شدن ایوان( پسرش) و نجات داده شدنش توسط دنیل، پوزخندی زد و زمزمه وار گفت: چیزی مدیون من نیستی فقط به دنیل قضیه رو تعریف کن و بگو که حسابمون صاف شده، البته شرطی که گذاشتم سر جاشه

و درست قبل از اینکه ناپدید بشود، نگاهی به همخون کوچولویش که با لبخند به او خیره بود انداخت و چشمی چرخاند....

.
.
.

بعد از خاموش کردن چراغ ها آرام روی تخت دراز کشید و دلانو رو بغل گرفت و آهسته با او شروع به صحبت کرد: روز اول به دنیا اومدنت دوبار بهت صدمه زدم.. خیلی پاپای افتضاحیم مگه نه؟

دلانو صدایی از خودش دراورد

جونگکوک بینیش و به گردن نوزاد چسباند و‌ نفس عمیقی گرفت و بوی خوش نوزاد رو به اعماق وجودش دعوت کرد و گفت: تو مثل بچه های دیگه نیستی اینو متوجهم نه مثل اونا فقط میخوابی نه بی دلیل کاری رو انجام میدی، بقیه فکر میکنن احمقم ولی تو.. همه چی رو متوجه میشی مگه نه؟

دلانو لبخند کوچیکی زد و جونگکوک بوسیدش و بابت داشتن همچین فرزند زیبا و باهوشی از خدا تشکر کرد!

.
.
.

روی تخت نشست و پیراهنش را از تنش کند و کفش هایش را هم از پا درآورد

به سمت جونگکوک چرخید و خودش را پشت پسر جا داد و بغلش کرد و ناگهان با نوزاد خشمگینش روبرو شد که به چشمهایش زل زده بود و انگار منتظر کوچکترین خطایی از سمت دنیل بود تا گریه سر دهد و جیغ بکشد

 Chateau de Deschaneau Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ