~~three~~

191 50 288
                                    


جونگکوک از چندتا تپه بالا رفت و سرانجام به محل مورد نظرش رسید، نزدیک غروب بود و آن فضا حس و حال خاصی رو به وجود آورده بود، جونگکوک نگاهی به محل خوفناک و تاریک اطراف شَتو دُشانو انداخت و همان طور که آدرنالینش بالا میرفت، لبخندش هم بزرگتر میشد...

دیوانه ی چیزهایی بود که بتوانند با ضربان قلبش بازی کنند مثل همین عمارت و فضای دارک و ترسناکش...

دروازه ورودی محوطه را با صدای قیژ مانندی باز کرد و بی خبر از آینده ای که در انتظارش بود، به داخل رفت...

چند تا عکس از محوطه و ساختمان مخوف و بزرگ گرفت و خواست منتظر همراهانش بماند اما بیشتر از دو دقیقه دلش طاقت نیاورد و پا به داخل ساختمان سرنوشت ساز گذاشت...

سکوت وحشتناکی همه جا را فرا گرفته بود...


دیوارهای سنگی و چوبی قدیمی، کاغذدیواری های کنده شده و پاره پاره، وسایل بشدت عتیقه و خاک گرفته، لوستر نیمه شکسته و پله های پیچ در پیچ چیزهایی بود که در نگاه اول به چشمش آمد...

با چراغ کوچکی که در دست داشت، گشتی به داخل خانه زد که ناگهان صدایی از طبقه ی بالا به گوشش رسید..

جونگکوک با ذوق و هیجان لبخندی زد و از پایین پله ها به بالا نگاه کرد‌...

شک داشت اما هیجانی که در وجودش بیدار شده بود اجازه نمیداد از تصمیمش منصرف شود، هیچوقت واقعا به روح و شبح و ماوراء اعتقاد نداشت اما دنبال این چیزها رفتن رو دوست داشت!

حتی از بچگی بجای داستان های بچگانه علاقه ی شدیدی به هیولا و دیو و افسانه های محلیه از این قبیل داشت

تک به تک پله ها رو بالا رفت..

این عمارت بزرگ مثل یک قصر واقعی میمانست و سخت بود که همه جا را بگردد اما تا جاییکه فرصتش را پیدا کرد و هوا هنوز کمی روشن بود، عکس گرفت و به اتاق های مختلف عمارت سر زد...

تار عنکبوت های متعدد و گرد و خاک زیادی که رو وسایل نشسته بود و وسایل فرسوده و قدیمی ای که در اتاق ها وجود داشت حاکی از این بود که سال های مدیدی هیچ موجودی در این خانه زندگی نکرده...

در یکی از اتاقها مجذوب نقش و نگار قدیمی سقف شده بود که با پایین آوردن سرش یک کالسکه ی کوچیک قدیمی را دید که ظاهرا خانه ی عنکبوت ها شده بود، به سمت کالسکه قدم برداشت اما هنوز نزدیکش نشده بود که یک مرتبه صدایی از بیرون به گوشش رسید...

از پنجره نگاهی به بیرون انداخت حالا دیگر بزور میشد چیزی دید، همه جا کاملا تاریک تاریک شده بود...

و شاید اگر آدمهای عادی بودن با این شرایط دیگر ادامه نمیدادند و برمیگشتند اما جونگکوک عادی نبود ، او لبخندی زد و با خودش گفت این بهترین هدیه ی تولدی بود که میتوانست به خودش بدهد...

 Chateau de Deschaneau Où les histoires vivent. Découvrez maintenant