~~forty six~~

104 30 83
                                        

دو ماه بعد

نامجون: چی میخونی؟

رزلین با شنیدن صدای مرد از دنیای کتاب بیرون کشیده شد و متعجب به مردی که با یه جام در دست، روبروش ایستاده بود، نگاه کرد.

نامجون: چیشده؟

رزلین به اطراف که منتهی به باغهای تاریک عمارت میشد نگاهی انداخت و گفت: عجیبه جناب مارتین با علم بر اینکه من تنهام پا به حیاط خلوت گذاشتند

نامجون چشمی چرخاند و با اجازه ی خودش روی صندلی کنار دختر نشست

رزلین هینی کشید: اگه یه غریبه خیلی اتفاقی از اینجا رد بشه چی میگه؟ بلند شید لطفا

نامجون: لوس نشو

رزلین: با من رسمی صحبت کنید و از اینجا برید لطفا

گفت و دوباره کتابش را باز کرد و جلوی چشمانش گرفت

نامجون با خنده پرسید: الان داری کتاب میخونی؟

رزلین بدون اینکه مرد رو نگاه کند و جوابش را بدهد خودش را مشغول خواندن نشان داد، ولی تمام حواسش پی خنده های زیبای مرد بود

نامجون: حداقل کتاب رو درست بگیر.. اینجوری سر و ته خوندنش سخت نیست؟

رزلین شرمزده کتاب را چرخاند و لپهای گلگونش را پشت کتاب قایم کرد

نامجون لبخندی زد و گفت: معذرت میخوام که رنجوندمت، خلوتت رو بهم زدم که قبل از رفتن اینو بهت بگم و یخورده سبک شم

رزلین شوکه کتاب را پایین آورد و پرسید: میخوای بری؟ کجا؟ اصلا چرا باید بری؟ جونگکوک چی میشه؟

نامجون با لبخند گفت: دوباره غیر رسمی صحبت میکنی

رزلین: اوه معذرت..

نامجون: لطفا همینجوری ادامه بده، بهرحال دارم از شهر میرم پس بعد از این هیچ شایعه ای راجع به ما ساخته نمیشه

رزلین با بغضی که نمیدانست کی شکل گرفته، پرسید: حتما باید بری؟

نامجون: برم بهتره، نمیتونم حضورش و تو وردن تحمل کنم

رزلین: نویل چی میشه؟

نامجون: اون سرش با شوهرش و بچه هاش گرمه، چند وقت دیگه هم دوقلوهاش به دنیا میان و سرش شلوغتر میشه، احتمالا خیلی کم یادم بیفته

رزلین: کارگاهت چی؟ از اینجا بری میخوای چیکار کنی؟

نامجون: احتمالا ندونی ولی من تو پاریس روزنامه نگار بودم، شغل خانوادگیمون اهنگری بود و این و واقعا دوست دارم اما برای روزنامه نگاری کلی درس خوندم و زحمت کشیدم، قطعا میتونم از اینجا که برم دوباره کار پیدا کنم

رزلین: بقیه چی؟ تکلیف اونایی که یادت میفتن و دلتنگ میشن چی میشه؟

نامجون به چشمهای اشک آلود رزلین خیره شد و پرسید: کی مثلا؟

 Chateau de Deschaneau Donde viven las historias. Descúbrelo ahora