~~nineteen~~

124 34 51
                                    

جونگکوک دلانویی که از گریه چهره اش به سیاهی می‌رفت را بغل گرفت و به آدریان کوچولویی که کنار دلانو نشسته و او هم در حال اشک ریختن بود نگاه کرد

ثانیه ی بعد ژان و هنری هم در اتاق ظاهر شده بودند اما قبل از اینکه آنها هم بتوانند پسرشان را در آغوش بگیرند و آرامش کنند، آدریانو همچون بره ی ترسیده و بیجانی روی زمین افتاد و از هوش رفت

ژان ترسیده آدری را بلند کرد و چهره ی کبودش را وارسی کرد

دلانو حالا ساکت شده بود

هنری پریشان حال و نگران صدا زد: یونگهویا یونگهو بابا چشمت باز کن یونگهو پسرم منو نگاه کن

چندبار هم به گونه های کوچک پسرک سیلی زد اما هیچ توفیقی رخ نداد

تهیونگ همانطور که اطراف را چک میکرد تا اثری از غریبه یا دشمنی پیدا کند، داد کشید: ژیزلللل انزو رو خبر کن بیاد

.
.

انزو ترسیده از خشم ژان به حرف آمد: میتونم یه مراسم بگیرم تا منشأ رو پیدا کنم

ژان غرید: و دقیقا کی قراره اینکارو بکنی ؟

انزو: ف فردا

هنری: یعنی میخوای بگی یونگهو قراره فعلا تو این وضعیت بمونه؟

ژان: اینجوری نمیشه یه غلطی بکن انزو وگرنه قسم میخورم خون خودت و تموم هم نسلیاتو خشک کنم

انزو: با تهدید کردن من چیزی حل نمیشه ژان سعی کن اینو بفهمی

هنری: تا آخر امشب کاری میکنی این بچه به وضعیت قبلش برگرده انزو وگرنه به وضعی دچار میشی که هفت بار مردن رو بهش ترجیح بدی!!

.
.

جونگکوک دستی به موهای دلانو کشید و بوسه ای رو لپش گذاشت: چرا اونجوری گریه میکردی عسلم؟ میدونستی آدری حالش بد شده؟

دلانو: آدی

جونگکوک لبخند زد: اره خوشگل من بگو آدری

دلانو: آدی

جونگکوک: عاشق صداتم شیرینک من تو فقط حرف بزن برام
.
.

جین: کجا میری؟

نامجون سر جاش ایستاد و متعجب چند لحظه ای به چهره ی جین نگاه کرد و جواب داد: شتو د..

جین عصبی گفت: چرا؟ چرا انقدر میری اونجا؟

نامجون: منظورت و متوجه نمیشم میرم که جونگکوک و دلانو رو ببینم

جین: جونگکوک حالش خوبه احتیاجی به سر زدنت نداره اون الان خانواده خودشو داره اصلا احتیاجی به من و تو نداره و خواهش میکنم یه جوری حرف نزن انگار من احمقم و نمیدونم بخاطر اون دختره ی هرزه میری اونجا! بخاطر دلانو.. هه دلانو.. اون بچه هیولا ذره ای برای تو اهمیت نداره

 Chateau de Deschaneau Donde viven las historias. Descúbrelo ahora