دیدن آن هیولاهای خونخوار مثل قبل ترسناک و آزار دهنده نبود اما همچنان آنها را شبیه خانواده یا اقوام و دوست و آشنا نمیدید...به محض رسیدنشان دنیل دستش را گرفت و بی آنکه اجازه ی صحبت و برخورد کسی را با جونگکوک بدهد او را فورا به اتاق خودشان در بالاترین طبقه ی عمارت برد
در کمال تعجب انزو آنجا در انتظارشان نشسته بود
انزو از جا بلند شد و سرش را برای احترام کمی خم کرد و خطاب به پادشاهش گفت: من حاضرم
دنیل در را بست و سری تکان داد و دلانو را با احتیاط و برخلاف میل جونگکوک از او گرفت
جونگکوک با نگاه مضطربش به پسرش زل زد، اما خیلی زود متوجه شد هدف انزو پسرش نیست خود اوست
انزو نزدیکش شد و دستهایش را جوری دو طرف سر جونگکوک گذاشت که شستهایش درست روی شقیقه هایش قرار بگیرند و بعد سرش به بالا دوخته شد و در حالیکه چشمانش به سفیدی میگرایید، به زبانی ناآشنا و عجیب شروع به خواندن وردی کرد
جونگکوک ترسیده به دنیل خیره شد اما دنیل با لبخندی آرامش بخش سری برایش تکان داد و اینگونه از او خواست اعتماد کند و ساکت بماند
انزو دستهایش را برداشت و به ظاهر عادیش برگشت و بعد از تعظیمی کوتاه اعلام کرد: تمام شد سرورم
گفت و فورا از اتاق بیرون رفت
جونگکوک منتظر به دنیل خیره ماند، دنیل جلو تر رفت و لبهای نرمش را بوسید و گفت: خوندن ذهنت و فهمیدن افکارت برام کار جالب و مفرحی بود اما اصلا خوشم نمیومد کسی از افراد این خونه بخواد آزادیت و سلب کنه و به این وسیله ازت سواستفاده کنه پس از انزو خواستم وردی رو بخونه تا هیچکس حتی خودم به ذهنت دسترسی نداشته باشه
جونگکوک: اوه مثل یه دیوار محافظتی؟
دنیل: دقیقا
جونگکوک بوسه ی محکمی روی هر دو گونه ی دنیل گذاشت و ذوق زده گفت: اینکار برام خیلی ارزش داشت ازت ممنونم شاهزاده
دنیل خندید: ولی من اینجا پادشاهم لاو
جونگکوک: من دوس دارم بگم شاهزاده
دنیل خندید: هرجوری دوس داری بگو...
ناگهان صدایی زنگوله مانند به گوش رسید و دنیل خوشحال تر از قبل خندید و گفت: فرزند فرانسیس و خاله شارلوت به دنیا اومده حالا دیگه واقعا وقت جشن گرفتنه!
جونگکوک ابروهاش و بالا داد: جشن؟
دنیل سر تکان داد: اره قراره جشنی به مناسبت تولدش و همچنین بازگشت باشکوه خانوادمون بگیریم الان هم باید تو اتاق اجتماعات جمع بشیم تا اسمش رو پدر انتخاب کنه
جونگکوک ناراحت از اینکه فرزندش دلانو از رسم و رسومات خانوادگی کنار گذاشته شده دلانو را بغل گرفته و با اخم بیرون زد و دنیل که دیگر قادر به خواندن ذهن پسر نبود کلافه دستی به موهایش و کشید و با خودش فکر کرد فهمیدن احساسات معشوقش بدون توانایی های خاص بشدت سخت و عذاب اوره!

BINABASA MO ANG
Chateau de Deschaneau
FanfictionCouple: taekook, yoonmin, namjin, hyunlix Genre: fantasy, vampire, mpreg, smut, romance خلاصه: سال ۱۸۵۰ میلادی، فرانسه، شهر وردن، عمارت شتو دشانو این قرار بود عکس یه خونه ی تسخیرشده باشه به عنوان آخرین عکس یادگاریم از فرانسه ی دوست داشتنی ولی الان...