~~seven~~

179 42 175
                                    


جونگکوک با تعجب یک دور به دور خودش گشت و گفت: ما الان مارسی ایم؟ انقدر زود؟



دنیل به حالت بامزه ی پسر لبخندی زد و گفت: اره کوکی حالا حواست و بده به اون قلعه.. اون قلعه رو میبینی؟

جونگکوک چشمانش را ریز کرد: نه قلعه کو؟ کجاس؟

بقیه ی خانواده پوفی کشیدن و ژان گفت: بهت گفتم باید بریم نزدیکتر

@: این انسانهای محدود و ضعیف..


دنیل: ما نباید زیاد نزدیک بریم



جونگکوک: یعنی چی شما باهام نمیاین؟




دنیل: میایم ولی اول تو باید بری تو قلعه و بعد ما بیایم و کارمونو شروع کنیم


جونگکوک: اگه کسی منو ببینه و دستگیرم کنن چی؟




مرد ترسناک: الان وقت مراقِبَشونه و تو یه حالتی شبیه خوابن تا وقتی که عادی رفتار کنی متوجه نمیشن چون ادمهای زیادی توی دهکدشون هست پس وقتی گذاشتیمت نزدیک دهکده تو با سرعت بسمت قلعه برو و بی توجه به کسی از پله های اونجا بالا برو و وقتیکه به آخرين پله رسیدی یه اتاق هست که بچه ها اونجان متوجه شدی؟




جونگکوک سر تکون داد و دنیل به پسری که شبیه چوسانی ها نبود گفت: نیکولاس تو از همه سریعتری جونگکوک رو ببر جلوتر ولی خودت سریعا برگرد نباید متوجه حضورت بشن باشه؟




نیکولاس سری تکون داد و دستش را جلو برد و به محض گرفتن دست جونگکوک، ثانیه ی بعد جونگکوک خودش را در دهکده و دقیقا مقابل قلعه دید ولی دیگر خبری از نیکولاس نبود




به اطراف نگاهی انداخت و با قدمهای سریع به دنبال دری برای ورود به آن قلعه ی سنگی گشت





وقتیکه به طرف دیگه ی آن قلعه رفت با دیدن جمعیت عظیمی از جادوگرها که روی زمین جلوی قلعه نشسته بودن و سرشان را به سمت آسمان گرفته وچشمهای همه ی آنها سفید شده بود، جیغی کشید و فورا دستش را روی دهنش گذاشت




با ترس سر جایش خشک شد ولی وقتی هیچ حرکتی از آن جادوگر ها ندید، آهسته به سمت در قلعه رفت و با قیژ قیژ کوتاهی در را باز کرد و دومرتبه با اضطراب فراوان ساحره ها را چک کرد و به داخل قدم گذاشت..




پله های زیادی پیش رویش بود اما به قدری داخل قلعه تاریک بود که جونگکوک هیچ چیز نمیتونست ببیند و فقط با توجه به حسش پا روی پله ی بعدی میگذاشت..



انقدر این کار را تکرار کرد تا بالاخره پله ها تمام شد و سرش به دری چوبی خورد

کمی سرش را مالش داد و آرام در را باز کرد و داخل رفت


از دیدن نور زیادی که از پنجره به آن اتاق میتابید کمی چشمهایش اذیت شد اما سعی کرد بی توجه به چشمانش به سمت آن تابوتهای کوچک برود چون هیولاها چندین بار به او تاکید کرده بودند که وقت زیادی ندارد


 Chateau de Deschaneau Onde histórias criam vida. Descubra agora