~~eight~~

216 39 59
                                    


اون هیولاها خیلی بیشتر از چیزیکه جونگکوک فکرش را میکرد باهاش سرد و مغرورانه رفتار کردند...

از نظر جونگکوک همه آنها بی ادب، مغرور، خشک، بی عاطفه و جدی و کمی ترسناک بودند

جونگکوک: اونا از من متنفرن؟

دنیل:‌ کی؟ خانواده ام؟ معلومه که نه کاملا عاشقت شده بودن متوجه نشدی؟

جونگکوک با چشمای درشت شده گفت: نه هیچکدوم باهام صمیمی و مهربون رفتار نکردن صمیمی و مهربون به کنار حتی ادب رو هم رعایت نکردن که خودشون رو معرفی کنن تازه ژان مشخصا از من بدش میاد!

دنیل : چطور میتونی اینو بگی وقتی همشون یه جمله باهات حرف زدن؟ تو تقریبا همه رو دیوونه ی خودت کردی ندیدی هم وایسادن نگاهت کردن هم باهات حرف زدن؟! تازه ژان  اصلا حساب نمیشه اون تا قبل از بدنیا اومدن بچه هاشون از هنری هم متنفر بود!!!

جونگکوک توی ذهنش به ژان لقب عجیب غریب خانواده ی هیولاها را داد و از دنیل پرسید: میخوای بگی اونا بهم توهین نکردن؟

دنیل: معلومه که نه اونا مدلشون اینطوریه

جونگکوک آهی کشید: چه خانواده عجیب غریبی..

دنیل که صبرش تمام شده بود، دستانش را به طرف نویل دراز کرد و گفت: ‌خیلی خب حالا بچه رو بده به من

جونگکوک با اخم بچه را دور گرفت و گفت: نمیدم.. من قانع نشدم

دنیل هوفی کشید: چیکار کنم قانع شی؟

جونگکوک قدمی به عقب برداشت: بهم نشون بده.. بهم ثابت کن این بچه مثل بچه های دیگه معصوم و پاک نیست و خودِ خودِ شیطانه

دنیل: جونگکوکا این شیطان واقعا خطرناکه تو متوجه نیستی

جونگکوک: فعلا که من خطری ازش ندیدم!

دنیل: بخاطر اینه که هنوز یه روزشه وقتی بشه چهار پنج سالش دیگه هیچ کس نمیتونه جلوش و بگیره

جونگکوک: پس یعنی چهار پنج سال میتونه زندگی کنه!

دنیل با عصبانیت عصاش را به زمین کوبید و برای اولین بار با لحنی که جونگکوک انتظار نداشت گفت: جونگکوک بسه این نفرین باید زودتر از بین بره تا ما بتونیم با آرامش زندگی کنیم

جونگکوک کم نیاورد و با اخمی ادامه داد: نگو نفرین شماها فقط چیزی‌که شنیدین رو دارین تعریف میکنید تا حالا خودت یه همچین بچه ای دیده بودی؟ تا حالا با چشمت دیدی که چطوری یه بچه ای که باباش پادشاهه تبدیل به یه هیولای خونخوار میشه و همه رو میخوره؟ تو فقط داری یه افسانه تعریف میکنی برام انتظار نداشته باش موجودی که هم خونمه رو بخاطر یه افسانه بکشم!

دنیل: این افسانه نیست واقعیته پدرم تا حالا دروغی بهم نگفته و همیشه بارها و بارها بهم تاکید کرده که وقتی به سلطنت رسیدم بچه دار نشم پس من باید به حرفش گوش کنم

 Chateau de Deschaneau Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang