~~twenty eight ~~

184 35 81
                                    


تهیونگ: خوبی؟

نگاهش را از درگیری فیزیکی هنری و ژان گرفت و به تهیونگ داد و در حالیکه لبخند غمگینی زده بود یک قطره اشک از چشمش چکید و قلب مرد را به درد آورد

تهیونگ لبانش را برای دقیقه ای گوشه ی چشم گرگینه گذاشت و بعد از بو کشیدن رایحه ی لیمویی آرامش بخشش گفت: آروم بگیر عزیز من

چونه ی پسر دوباره لرزید و معشوقش اینبار او را محکم در آغوش کشید و گفت: اون طلسم و اون ساحره هیچ ربطی به تو نداره جونگکوکی اونا گناه تو نیستن که بخاطرشون خجالتزده باشی اونا یکساله که به تو ارتباطی ندارن یادته اینو خودت برام گفتی

جونگکوک: ولی هنوزم همه اونارو بعنوان خانواده من میشناسن..

تهیونگ ازش جدا شد و دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و درحالیکه با انگشت شست پوست لطیفش را لمس میکرد گفت: پس باید کاری کنیم که وقتی بحث خانواده جونگکوک میشه همه یاد دشان ها بیفتن

جونگکوک به چشمان مطمئن مرد خیره شد، حتی چشمانش هم می‌توانست به او حس گرمی و امنیت و آرامش خالص را تزریق کند: چطوری؟

تهیونگ لبخندی زد که از نظر گرگینه میشد به راحتی برای زیبایی آن لبخند ساده اش جان داد!

تهیونگ: به راحتی..

گفت و روی زانویش نشست و در حالیکه دستان گرم جونگکوک را در دستهایش گرفته بود گفت: با من ازدواج میکنی جئون جونگکوک شی؟

جونگکوک برای دقایقی فقط خندید!

اما وقتی به خودش آمد همه جا ساکت بود و توجه همه روی آن دو نفر بود و خب در حالیکه تهیونگ بیچاره روی زانو خشکش زده بود خودش مثل ابله ها میخندید

( شاید کنجکاو باشید به چی میخندید.. به اینکه به همین راحتی تمام شرم و حس گناه از سرش بیرون شده و حالا مطمئن بود که خانواده اصلیش جئون های لعنت شده نیستن کیم هان!! و خب این یکی از معجزات پادشاه خوناشامها بود.. تهیونگ به همین راحتی می‌توانست درد و غم هایش را از او جدا کند و بهش حس زندگی بدهد، درست مثل کاری که پارسال انجام داده بود)

آب دهانش را قورت داد و آرام متقابلا جلوی مرد زانو زد و همانطور که مطمئن بود هیچوقت قرار نیست از حرفش پشیمان بشود گفت: اگه قول بدی بعد از ازدواج میتونم اسم دشان ها رو برای خودم بدزدم اره

تهیونگ لبخند درخشانی زد و لحظه ی بعد با شور شوق مشغول بوسیدن هم شدند

و خب همه ی افراد خانواده دشان هم شاهد این ماجرا بودن و با خوشحالی هورا کشیدند و تشویقشان کردند

گرچه باور این قضیه برای خاویر که از پنجره به آنها نگاه میکرد به شدت سخت بود..

آن خونخوارها چطور می‌توانستند به همین راحتی هشدارهایش راجب خطرناک بودن طلسم و فانی شدنشان و دشمن های ترسناک و ساحره قدرتمند و وجود احتمالی یک جاسوس در روستا را نادیده بگیرند و برای خودشان دورهمی راه بندازند و جوری رفتار کنند که انگار هیچ غمی ندارند و تنها مسئله ی بزرگشان ازدواج نکردن پادشاه جوانشان است!!!

 Chateau de Deschaneau Where stories live. Discover now