~~fifteen~~

145 32 127
                                    

جیمین ضربه ای به توپ زد و با رسیدن به هدفی که میخواست فریادی از خوشحالی کشید: یسسسس تونستمم یوهووو

ژک گوشهایش را گرفت: خفه شو جوگیر کر شدیم

نیکولاس: همچینم پرتاب خوبی نبود که انقدر داد و بیداد میکنی

مارگارت: این دیگه بی انصافیه نیکولاس پرتاب ژان عالی بود

ژک: زندایی قرار شد شما طرفداری اون عوضی و نکنی!

رزلین: پسرعمه چه انتظارایی داری! مگه نمیدونی مامانم عاشق پسرعمه ژانه؟

مارگارت: نخیر تکذیب میکنم من همتونو یه اندازه دوس دارم توام زبونتو دو دقیقه تو دهنت نگه دارم وروره خانوم تا اتفاق ۱۶۸۰ تکرار نشده!

جونگکوک آهسته از تهیونگ پرسید: ۱۶۸۰ چیشده؟

تهیونگ در حالیکه داشت در ذهنش زاویه ی درست را انتخاب میکرد، لبخندی زد و گفت: یه همچین حرفی از دهن رزلین در رفت و انقدر همه با هم بحث کردن و دعوا گرفتن که شوخی شوخی هفت هشت نفر همدیگرو کشتن

جونگکوک خندید: حواسم باشه مقابل دشان ها مراقب زبونم باشم

تهیونگ: یا بهتره زبون رزلین و برای همیشه ازحلقومش بیرون بکشیم

رزلین اخمی کرد و تهیونگ خندید

فیلیپ: جونگکوکا ما اونقدرام ترسناک نیستیم از دشان ها تو ذهنت غول نساز

فرانکلین: بیخیال غول نیستین یه چی بدترین

فیلیپ: یاا فرانکلین شی خودتو از ما جدا نگیر درسته فامیلیت شاربونوعه ولی تهش هممون یه خانواده ایم اگه ما ترسناک و بد باشیم شاربونو ها هم همینن

تهیونگ خطاب به فرانکلین گفت: دایی تو این مورد کاملا حق با عمو فیلیپه هرچی هستیم هممون با هم حساب میشیم

فرانکلین: خودم میدونم ولی در درون این خانواده بزرگ چندتا خانواده کوچیکتر هست که اصل و اساس این خانواده بزرگه رو ساخته بعد..

تهیونگ دم گوش جونگکوک گفت: بیا بریم اونور دایی فرانکلین میتونه با حرفای طولانی و بی سر و تهش مختو بخوره

و بعد سرش را از گوش جونگکوک دور کرد که فرانکلین را درست در یک قدمیشان دید، جونگکوک از هیجان و کمی ترس جیغی کشید و فرانکلین برای شوخی ولی در ظاهری جدی و عصبی دنبال تهیونگ راه افتاد و دوتایی چندباری دورتادور باغ را دوییدند

و همین حین دمینیک و خواهرش، کلویی، دست در دست هم از جنگل برگشتند

دمینیک با دیدن فرانکلین و تهیونگ آنها را صدا زد

هر دو مرد ایستادند و به نزد پادشاه رفتند

فرانکلین: دخالت نکن دمینیک باید این پسر و ادبش کنم

 Chateau de Deschaneau Where stories live. Discover now