~~twenty five~~

96 25 60
                                    

کلویی روی مبل راحتی و نرمی که در اتاق موسیقی بود، نشسته و در حالیکه سر پسرش هیونجین را روی پایش گذاشته و موهایش را نوازش میکرد با غصه به فضای بیرون پنجره خیره شد

هیونجین بعد از بیمار شدن نیکولاسِ عزیزش بی وقفه اشک میریخت و در حال دعا کردن و التماس کردن به مسیح بود

کلویی سعی داشت پسر کوچیکترش را آرام کند اما توانش را نداشت، زندگی آنها اینروزها زیادی سخت و بلاتکلیف شده بود

افراد عزیزی را از دست داده بودند، درست است که کاملا از بین نرفته بودند و این وضعیت موقتی بود اما همینکه دیگر صدای خنده ها و صحبت هایشان در عمارت نمیپیچید، همینکه دیگر کسی صدای بازی کردن ها و راه رفتنهای کوچولوها را در خانه نمی‌دید این یعنی آن طلسم خیلی خوب عمل کرده و شتودشانویی ها به عالی ترین شیوه ممکن دارند از پا درمی آیند..

آنها برای صدها سال شکست ناپذیر و اصیل بودند اما حالا دیگر نمی‌توانستند همچین ادعایی داشته باشند

عمر و اصالت این خانواده به این بود که هیچگاه پادشاه شان در هیچ نبرد و طلسم و جنگی شکست نخورد و همیشه پیروز و نامیرا باشد، اینطوری مهم نبود چه قدر دشمنان بتوانند به آنها آسیب زده و خانواده را به مرگ موقت ببرند در نتیجه ی تمام نبردها پادشاهشان آنها را نجات میداد

خوناشام های اصیل در تمام طول زندگی اینطوری ادامه داده بودند، با انتخاب قدرت برتر از بین خود و دادن خون و اعتمادشان به آن فرد و بعد بالا کشیده شدن از هر سختی و عذابی که بر سرشان نازل شده بود و پیروز شدن به هر نوع دشمنی..

اینجوری بود که آنها عملا نامیرا و قدرتمندترین بودند، اما حالا...

کلویی اینبار زیاد امیدوار نبود، برادرزاده اش را به عنوان پادشاه قبول داشت اما این را هم به چشم دیده بود که چطور تهیونگ با دیدن مرگ عزیزانش به زانو درامده..

البته که حق هم داشت، جونگکوک از خون آنها نبود و هیچکس نمی‌توانست تضمین بدهد پسر زنده میماند، آن گرگینه اگر میمرد واقعا از بین میرفت و این برای خوناشام های اصیلی که عادت کرده بودند عزیزانشان را با دراوردن تکه چوبی از قفسه سینه دوباره زنده کنند، سنگین و هضم نکردنی بود.

سنگین بود چون آنها خیلی کم سوگواری واقعی را تجربه و لمس کرده بودند

در افکارش غوطه ور بود که با نشستن دستی روی شانه اش از جا پرید و به دامادش، یونگی نگاه کرد

یونگی جامی که حکم مایه حیات را برایشان داشت، در میان دستان زن گذاشت و گفت: بنوشین مادر جان شما باید قوی بمونید

کلویی جام را به طرفش گرفت: من احتیاجی ندارم دیروز نوشیدم

جیمین: مامان انقدر لجبازی نکن

 Chateau de Deschaneau Место, где живут истории. Откройте их для себя