~~thirty _eight ~~

175 25 55
                                        


رزلین: هی صبر کن.. چندبار صدات زدم

نامجون: ببخشید حواسم پرت بود، نشنیدم

رزلین با صدای آهسته ای پرسید: به اون مرد فکر میکردی‌؟

نامجون با ناراحتی گفت: جین از تنهایی خوشش نمیاد ولی من مجبورش کردم اینهمه وقت رو تنها بمونه.. فقط بخاطر یه سری ناراحتی کوچیک اینطوری بین خودمون فاصله انداختم

با بغض آهی کشید و همونطور که اشک تو چشمانش جمع شده بود از دختر پرسید: به نظرت منو میبخشه؟

رزلین با دیدن اشک آلود شدن چشمانی که این روزها بدجوری شیفته اشون شده بود، ناراحت به مرد نگاه کرد و در دلش برای مظلوم بودنش گریه کرد

باز هم از خودش پرسید، اون مرد چطور تونسته به نامجون خیانت کنه؟؟

نامجون: حتی نمیدونم دقیقا چقدر از اون موقع گذشته..

رزلین: چندماهی شده که تو سفریم اگه اشتباه نکنم چیزی حدود ۵ تا ماه کامل رو دیدیم

نامجون پلکهایش را روی هم گذاشت و چهره اش را با دستانش پوشاند و زمزمه کرد: خدای من

رزلین دوباره ساکت و مغموم به مرد زل زد و اینبار برای دلداری، دستش را نوازش وار روی شانه ی مرد کشید اما زیاد کارش را ادامه نداد تا آدمیزاد معذب نشود!

نامجون: نمیبخشه اون منو نمیبخشه الان بیشتر از پنج ماهه که تنها رهاش کردم چطور میتونه منو ببخشه اون خیلی مهربونه ولی به هیچ وجه ساده و احمق نیست امکان نداره همچین ظلمی رو تحمل کنه.. خدای من .. من یه معشوق بی لیاقتم!

رزلین دیگه نتونست تحمل کنه: اصلا اینطوری نیست

نامجون از لحن دختر جا خورد

رزلین کمی لبش رو به دندان گرفت..

باید حقیقت رو به مرد اطلاع میداد؟

بلی اما رزلین چطور میتوانست آن فردی باشد که موجب شکستن قلب نامجون میشود؟ او را لایق دانستن آن حقیقت بزرگ و تکان دهنده می‌دانست چون یقینا این انصاف نبود که نامجون خودش را معشوق بی لیاقتی بداند و به خود ناسزا بگوید در حالیکه این صفت مناسب سیلوآن است، ولی با تمام اینها همچنان جرأت این کار را نداشت..

نمیتوانست..

تمام طول سفر را رزلین به این قضیه فکر کرده بود و مطمئن بود هیچوقت نمی‌تواند این خبر را شخصا به مرد بدهد، نمیتوانست در عمق چشمان زیبا و کشیده اش زل بزند و خبر آن رسوایی را به گوشش رسانده و شاهد شکستن آن مرد پاک و مهربان باشد.

نامجون که چند لحظه ای را بدون اینکه از خودش اختیاری داشته باشد به چهره ی زیبای رزلین خیره شده بود، ناگهان به خودش آمد و بعد از اینکه دوباره بابت فکر کردن به آن دختر و خیانتی که در قلبش انجام داده بود، به خودش ناسزا گفت، زمزمه کرد: عجیبه همیشه با یه احوال پرسی ساده از طرف تو تمام چیزی که رو دلم سنگینی میکنه رو بیرون میریزم

 Chateau de Deschaneau Onde histórias criam vida. Descubra agora