~~thirty_seven~~

160 28 37
                                        

خلاصه اخرین پارت: خاندان دشان و شاربونو در جنگشون با گرگها و ساحره ها پیروز شدن و فهمیدن که یه نوه ی جدید قراره به خانوادشون اضافه بشه...

.
.

دو انگشتش را روی نبض پسر فشرده و چشمانش را بسته بود تا به خوبی تمرکز کند

ژیزل که حالا کمی فقط کمی نگران همسر آینده ی برادرش شده بود، از ساحره پرسید: چیشده خاویر؟ مشکلش چیه؟

دنیل: دوباره طلسمی در کاره؟

ژان: یه طلسم دیگه باشه میرم تموم جئون ها رو زنده میکنم و دوباره میکشم

هنری: ساکت باشید حواسش رو پرت نکنید

خاویر با یقین پیدا کردن از حدسش پلک هایش را گشود و به خونخوارها نگاه کرد

کلویی: چیشده‌؟

رزلین فین فینی کرد: لطفا بگو فقط خسته و بیحاله و خوابیده

خاویر: بله الان از خستگی و ناراحتی بیهوش شده ولی چیزی که باید نگرانش باشید این نیست

همه متعجب و نگران و دلواپس به همدیگر نگاه کردند

خاویر: اون حاملست

برای لحظاتی سکوت برقرار شد

و بعد ایوان داد زد: هورا یه نینی دیگه!

.
.

ژان: باورم نمیشه همچین حماقتی کردی

هنری سقلمه ای به همسرش زد

ژان: خب مگه به دروغ چیزی گفتم؟ ما هنوز راجع به مشکل نداشتن دلانو مطمئن نشدیم این یکی دیگه تولید کرده

ژیزل: واقعا چطور میتونی داداش؟ نمیترسی یه شب اون بچه بخورتت؟!

تهیونگ اهی کشید و با عصبانیت گفت: شما دوتا دیگه حق ندارید نزدیک دلانو بشید و نقش عمه و عموی مهربون رو براش بازی کنید وقتی هنوز نگاهتون بهش به چشم یه موجود عجیب غریبه

ژان: اونجوری نیست که فکر میکنی من فقط میگم کارت حماقت بود باید تا ثابت شدن شرایط احتیاط میکردی

ژیزل: منم همینو میگم اورابونی بنظرم اگه فقط بیست سی سال دندون رو جیگر میزاشتی بعدش..

دمینیک: کافیه

دوباره سکوت برقرار شد

با فریاد پادشاه سابق حتی بچه های کوچیک هم به نق زدن هاشون پایان دادن و خب دلانو هم از خواب پرید و با دیدن جونگکوکی که دوباره به خواب رفته بود به یاد تجربه های تلخ چندماه پیش افتاد و با صدای بلندی جیغ و گریه رو شروع کرد

دنیل سعی کرد پسرش رو اروم کنه اما هیچ کدام از روش هاش جواب نداد و دلانو با بیتابی بی سابقه ای گریه میکرد و اشک میریخت

 Chateau de Deschaneau Donde viven las historias. Descúbrelo ahora