Chapter 25 ||Walking in the wind<1>||

1.3K 149 43
                                    

گریه ی شدید هری که با سکسکه همراه بود الیزا رو کلافه کرده بود.بابت وضعیت افتضاحشون لعنت فرستاد و سعی کرد با نوازش کردن موهای اون پسر ارومش کنه..

"هیش...چیزی نیست...تو حمام چیکار میکنی؟بیا بریم بیرون."

از حمام بیرون اومدن و روی تخت نشستن..هری الیزا رو محکم بغل کرده بود و اشک هاش بی وقفه روی گونه هاش سر میخورد.

"من باید...بهت...میگفتم."

"اروم باش هری...نفس عمیق بکش و گریه نکن..."

کمر هری رو نوازش میکرد تا ارومش کنه..اون اصلا دلش نمیخواست به هری حمله عصبی دست بده و حالش بد بشه..

"بزار برم قرصتو بیارم."

نیم خیز شد تا بره اما هری مانعش شد.

"خوردم...نمیخواد"

الیزا دوباره نشست و صورت هری رو تو دستاش گرفت.اشکاشو پاک کرد و به موهای پریشونش دست کشید..

"اروم شدی هری؟گریه نکن و بهم بگو چی رو بهم نگفتی؟"

هری نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشه.چشمای غرق خونشو به چشمای منتظر الیزا دوخت و گفت:

"مواقعی که..تو دانشگاه...میرفتی و...خونه نبودی، من...مکس رو گاهی اوقات، اطراف خونه میدیدم...اون بعضی اوقات با...همسایه ها حرف میزد و...همش به خونه ی من و تو...اشاره میکرد...بعضی اوقات هم میومد دم خونه ی من و...وقتی میفهمید خونم...از پشت در...سعی میکرد باهام حرف بزنه و...منو میترسوند"

نفس لرزونی کشید و لبشو گاز گرفت.الیزا برای اینکه ارومش کنه شونشو ماساژ داد و با فشار دادن پلکاش روی هم، بهش فهموند که ادامه بده.

"یه روز...اون و دوستای همیشگیش...اومدن دم خونه و میخواستن..درو براشون باز کنم...من نمیخواستم اینکارو بکنم اما مکس تهدیدم کرد..اگه درو باز نکنم میاد...دانشگاه تو رو اذیت میکنه..من فقط..به خاطر تو اینکارو کردم.
وقتی اومدن تو...بهم نگاهای بد می انداختن و نیشخند میزدن...مکس هم حرفای بد میزد و اذیتم میکرد."

"اونا که بهت آزار جسمی نرسوندن؟"

الیزا بانگرانی پرسیدو باخودش گفت حتی اگه انگشت کوچیکشون به هری خورده باشه زندشون نزاره.

"نه...اونا کاری نکردن ولی حرفای زشتی راجبم میزدن..مکس تو حرفاش گفته بود..حیف..که ما باید...از اینجا بریم..وگرنه...اون..منــ..منو..."

"نمیخواد ادامه بدی هری.."

"اون...تهدیدم کرد که...بهت نگم دیدمشون...وگرنه تو رو اذیت میکردن..من نمیخواستم..تو اسیب ببینی"

هری دوباره گریه کرد و نتونست بیشتر از این ادامه بده..

"ولی...من..من باید..بهت میگفتم..."

Choose Love ||H.S||Where stories live. Discover now