Chapter 50 ||Love is a monster||

1K 138 189
                                    


تماس چشمیشون هرگز از بین نرفت.پسر چشم آبی با نیشخند و ابروهای بالا رفته بهش زل زده بود و هری با تعجب و گیجی نگاهش میکرد...

نگاهش اون پسر غریبه رو دنبال کرد وقتی با همون نیشخند کثیفش از پله ها پایین می اومد..نگاهش مثل ماری بود که طعمه اش رو بعد از مدت ها کمین زدن و استتار کردن پیدا کرده بود.

دست هاشو تو جیب شلوار جین تنگش گذاشت و مقابل اون پسر چشم سبز که روی صندلی بار نشسته بود قرار گرفت.

"خدای من، ببین کی رو پیدا کردم...یه دوست قدیمی..اونم تو کلاب...تو خوابم هم نمیدیدم دوباره تو رو همچین جایی ببینم."

هری کمی نگاهش کرد و سعی کرد گیج بودنش رو پنهان کنه با اینکه هزاران سوال دیگه به سوال های قدیمیش اضافه شده بودن.

"ما همو میشناسیم؟"

اون پسر ابروهاشو بالا انداخت و تک خنده ای کرد.

"میشناسیم؟پسر نگو که منو یادت رفته؟ما قرار بود اوقات خوشی رو با هم بگذرونیم، ولی اون دوست دختر رو مخت نزاشت.اسمش چی بود؟الیزابت؟حالش چطوره؟هنوز باهمین؟"

هری سکوت کرد و دیگه نتونست گیج بودنش رو بروز نده.اون پسر چشم آبی به سرتاپاش نگاهی انداخت و نیشخندش پررنگ تر شد.

"از چیزی که قبلا بودی سکسی تر و خواستنی تر شدی..هری کاپ کیک فرفری ما بزرگ شده...دیگه از عمو مکس نمیترسه و عین یه پاپی دنبال صاحب هرزش نمیگرده."

"داری راجب چی حرف میزنی؟تو دیگه کدوم خری هستی؟"

عصبی پرسید و با کلافگی موهاشو به هم زد.

اینبار مکس بود که با تعجب به هری نگاه میکرد.فکر کرد شاید اشتباه گرفته چون امکان نداشت هری قدیمی انقدر نترس رو به روش وایسته و ازش بپرسه کیه؟اونم با این لحن.

"ببینم مگه تو هری استایلز نیستی؟من تو رو عوضی گرفتم یا تو منو به این زودی فراموش کردی؟منم مکس..خاطرخواه قدیمیت"

اون پسر که چیزی از مکس به خاطر نداشت صاف روی صندلی نشست و اینبار با صبوری حرف زد:

"ببین من چند وقت پیش یه تصادف داشتم که باعث شد حافظه مو از دست بدم..پس تو و خاطراتی که باهات داشتم رو به یاد نمیارم، خب؟اینطور که معلومه تو من و الیزا رو میشناسی.شاید بتونی کمکم کنی راجب گذشتم بفهمم"

مکس با بهت بهش زل زده بود و نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.خوشحال باشه یا ناراحت؟

"آممم...خب...من هنگ کردم.باورم نمیشه..یعنی تو هیچی یادت نمیاد؟"

"نه هیچ چیز لعنتی رو بیاد نمیارم."

"خب...مگه الیزا و اون دختر بلوندی بیچ و دوست پسر بیچ تر از خودش چیزی راجب گذشته نگفتن؟وایستا ببینم..تو کاملا تغییر کردی..دیگه اون پسر احمق و بی دست و پا که فرقی با پسر بچه ی شش هفت ساله نداشت نیستی.همه ی اینا به خاطر تصادفه؟"

Choose Love ||H.S||Where stories live. Discover now