Chapter 35 ||He's dead||

981 144 95
                                    




"اون، گیتار کیه؟"

الیزا نگاهی به گیتارش که روی کاناپه ی کوچیک اونجا بود انداخت و بعد بالبخند و کمی خجالت گفت:

"خب...اون برای منه...وقتی بیهوش بودی..باهاش برات...اهنگ میزدم..میدونی...دقیقا چند دقیقه قبل از اینکه بهوش بیای، من داشتم اهنگی که، خودت نوشته بودی رو میخوندم..این فقط یه معجزه بود که بعد از خوندن اون اهنگ...تو بهوش اومدی."

چشمای اون پسر رنگ تعجب رو به خودشون گرفتن و به اون دختر خیره شده بودن.این حجم از اتفاقات، کمی برای هری غیرقابل هضم بود...اون هم به اندازه ی الیزا، فشار زیادی رو داشت تحمل میکرد.

الیزا کمی به اون پسر خیره شد و باخودش گفت رفتارهای هری کمی تغییر کرده و عجیب شده..طوری که به یه جا خیره میشه و میره تو فکر یا بدون هیچ حرفی به الیزا زل میزنه...اون دختر اگه میگفت از این رفتاراش نترسیده دروغ میگفت.

"آمم...تو چیزی نمیخوای؟گرسنه یا تشنه نیستی؟"

صدای اون دختر هری رو از فکر بیرون اورد و با چهره ی خشکی سرشو به معنای منفی تکون داد.

"فقط میخوام کسایی که ازشون حرف زدی رو ببینم..خواهرم..دوستامون و...بچمون"

الیزا به سختی تونست لبخندشو پنهان کنه..جوری که اون پسر گفت"بچمون" باعث شد، چیزی رو در شکمش احساس کنه.

گاهی تو ذهنش به خودش تشر میزد که چرا طوری رفتار میکنه که انگار به تازگی روی اون پسر کراش زده؟..محض رضای خدا، اون پسر سه ساله که تمام زندگیشه..چرا جوری تظاهر میکنه که انگار تازه باهاش اشنا شده؟

این وضعیت، هردوی اون هارو گیج و سردرگم کرده...پسری که هیچ صحنه و تصویری از زندگیش تو ذهنش نداره و دختری که داره عقلشو برای اون پسر از دست میده.الیزا نمیدونه که داره وارد چه مرحله ای از زندگیش میشه...

"حتما...همین الان بهشون خبر میدم که تو بهوش اومدی...آممم...بهتره که فعلا استراحت کنی."

هری سرشو تکون داد و سعی کرد دوباره روی تخت دراز بکشه..الیزا هم به سرعت به سمتش رفت و کمکش کرد...

کوفتگی و درد کتفش باعث میشد باهر حرکت هیسی بکشه و صورتش جمع بشه..و همین کافی بود تا باهر دردی که اون پسر میکشید، تیکه ای از قلب الیزا رو هم به درد وادار میکرد.

بعد از اینکه هری روی تخت دراز کشید اون دختر کمی بهش نگاه انداخت و با دودلی، به سمتش خم شد و بوسه ای روی پیشونی اون پسر گذاشت...بعد بدون هیچ نگاه و حرفی به سمت در رفت.

وقتی از اتاق خارج شد نفسشو بیرون داد و فهمید که تا الان نگهش داشته بود.وقتی کمی به موقعیتی که درحال حاضر با هری داشت فکر کرد، فهمید این پسر، هریِ خودش نیست.

Choose Love ||H.S||Where stories live. Discover now