Chapter 32 ||Lonely again||

955 140 61
                                    

با دست باند پیچی شدش، زنگ درخونه ی خانم کینگ رو زد و منتظر ایستاد..به خاطر گریه ی زیاد و بیخوابی زیر چشماش گود افتاده بود و موهاش نامرتب روی شونش ریخته بود..

جز یک لیوان اب، هیچی نخورده بود و معدش به شدت درد میگرفت اما اشتهایی برای غذاخوردن نداشت..

تنها چیزی که میتونست کمی بهش روحیه بده و حال و هواش رو عوض کنه، دیدن دخترش بود..دختری که بوی عطر هری رو روی لباسش داشت...

دختری که چشمای اون پسر رو به ارث برده بود...دختری که خون اون پسر فرفری در رگ هاش جریان داشت...

بعد از چند لحظه خانم کینگ در رو باز کرد و بادیدن اون دختر که هیچ شباهتی به اون الیزای شاد و خوش ذوق دیروز نداشت، چشماش به سرعت خیس شدن و اون رو در اغوش گرفت..

بغض برای بار هزارم گلوی اون دختر رو چنگ زد اما نه اشکی داشت که گونه هاش رو خیس کنه و نه نایی داشت که بخواد بزنه زیر گریه.

اون زن ازش فاصله گرفت و با دستای تپل و چروکیدش، اشک های رو گونش رو پاک کرد و با شرمندگی گفت:

"متاسفم دخترم..نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..بیا داخل...ویولت خوابیده"

الیزا لبخند بی جونی زد و وارد سالن نشیمن شد..اون زن راهنماییش کرد که روی مبل بشینه و بعد به سمت اشپزخونه رفت..با یک فنجون چای برگشت و کنار اون دختر نشست.

"بیا عزیزم..اینو بخور گرم شی..صبحانه خوردی؟این چه سوالیه..معلومه که نخوردی...من از دیشب تاحالا چیزی از گلوم پایین نرفت.چه برسه به تو."

"ویولت کی خوابید؟"

با صدایی خش دار و گرفته گفت و حتی خودش هم از صداش تعجب کرده بود..

"تازه سه ساعته خوابیده..وقتی از خونتون اوردمش اینجا همش بی قراری میکرد و نمیخوابید..هرطور بود ارومش کردم تا بخوابه."

اون دختر لب پایینشو گاز گرفت و باشرمندگی گفت:

"من واقعا متاسفم..شمارو هم از خواب و خوراک انداختم.."

خانم کینگ با دلسوزی نگاهش کرد و گفت:

"این چه حرفیه دخترم..این تنها کاری بود که میتونستم براتون بکنم..تو و هری مثل بچه های خودم می مونین...آمم...هری...حالش چطوره؟"

الیزا سرشو پایین انداخت و باصدایی اروم گفت:

"تو کماست...دکترا گفتن...معلوم نیست کی...بهوش میاد"

ارنج دستاش رو روی زانوش گذاشت و صورتشو با دستاش پوشوند...گریه میکرد اما هیچ اشکی از چشماش نمی اومد..خانم کینگ پشتشو نوازش کرد و لبشو گاز گرفت تا بتونه احساساتشو کنترل کنه..

"من نمیخواستم از بیمارستان بیام فقط به خاطر ویولت برگشتم..اما...نمیتونم بیشتر از این ازش دور باشم...اون بچه رو هم که نمیتونم همراهم بیمارستان بیارم..تا وقتی هری بهوش نیاد من نمیتونم برگردم خونه..نمیدونم چیکار کنم."

Choose Love ||H.S||Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin