Chapter 57 ||DNA||

1K 151 193
                                        


با کلافگی پاشو تکون میداد و فقط منتظر بود آسانسور تو طبقه چهارم بایسته.

نمیخواست خودشو حتی تو آینه ببینه چون اصلا خودشو نمیشناخت.

احساس میکرد هر روز که بیدار میشه یه قسمت از وجودش تغییر میکنه.

تنهایی، تاریکی، سکوت، بی خوابی، سردرد، سرگیجه های مکرر و خواب های عجیب و غریب...همشون داشتن خونه رو براش تبدیل به شکنجه گاه میکردن.

دیگه نمیتونست تحمل کنه...

بالاخره در آسانسور باز شد و اون بلافاصه به سمت اتاقی که حدس میزد باید همونجا باشه رفت و به داد و بیداد های منشی توجهی نکرد.

"آقا، کجا سرتو انداختی داره میری؟آقا با توام، دکتر جلسه دارن."

اون منشیِ جدیدِ اونجا بود و اونو نمیشناخت..وگرنه به جای این داد و بیداد های بی فایده، فقط با دکتر تماس میگرفت و اونو از حضور هری آگاه میکرد.

با اخم های درهم گره خورده، در رو به شدت باز کرد و با نفس های سنگین از روی عصبانیت، به اون مردی که قبلا هم دیده بود نگاه کرد و توجهی به دو مرد دیگه ای که اونجا روی مبل نشسته بودن و با تعجب بهش نگاه میکردن نکرد.

"هرکار لعنتی ای میخوای بکنی بکن..هر دارو و کوفت زهرماری که هست بهم بده..هر درمان بولشتی که میخوای، روم انجام بده...فقط منو از دست این صحنه ها و صداهای گنگی که تو سرم میچرخن خلاص کن...فقط حافظه ی منو برگردون دکتر واتسون."



••••••••



"میخوای تا ابد آنجل رو از پشت پنجره ی اتاقش ببینی؟نمیخوای بری پیشش؟"

صدای زین باعث شد چشمم رو از اون دختر بردارم و به طرفش برگردم.

"آمم...ترجیح میدم بعد از اینکه سالم و سلامت از اتاق عمل بیرون اومد منو ببینه.اینطوری بهتره"

اون پسر سرشو تکون داد و به انتهای راهرو اشاره کرد.

"پس اگه نمیخوای تو رو قبل از عمل ببینه برو تو سالن انتظار بشین.الاناس که اونو به اتاق عمل ببرن."

باشه ای گفتم و باهم به سالن انتظار رفتیم.

تقریبا بعد از نیم ساعت آنجل رو به اتاق جراحی بردن و من و زین هم پشت درهای بسته ی اتاق عمل روی نیمکت نشستیم.

"دکتر گفت عملش حدودا چهار یا پنج ساعت طول میکشه.من اینجا هستم..تو برو به کارت برس."

لبخندی زدم و سرمو به طرفین تکون دادم.

"چه کاری مهم تر از عمل جراحی دخترم."

گرد شدن چشمای زین رو دیدم و خندیدم.

"همه چیز یهویی شد زین.همون دیروز که پیش خانم رابرتز رفتم و راجب وضعیت آنجل فهمیدم، تصمیم گرفتم اونو به سرپرستی بگیرم.همون موقع که تو رو صدا زدن و به طبقه ی بالا رفتی.بابتش مطمئن نبودم پس بهت نگفتم اما...اینطور که به نظر میاد...من الان...مادر آنجلم."

Choose Love ||H.S||Where stories live. Discover now