رو به البرز که تقریباً کیفمو پرت کرد گفتم-آرومتر...
البرز-چیزی تو کیفته که ممکنه بشکنه؟
-یادم نمیاد ولی ممکنه!!!
سر تکون داد و گفت-اوکی!
عصاهامو رو صندلی عقب گذاشتم و وارد سختترین بخش یعنی نشستن شدم.داشتم کمربندمو میبستم که البرز هم سوار شد و پرسید-راحتی؟
-آره.
استارت زد و گفت-آخ چقد خوردیم.معدم درد میکنه.
-منم.خیلی خوشمزه بود باید بیشتر بیایم اینجا.
البرز- خوبه که رستورانهای جدید رو امتحان کنیم.
-آره.
بعد یه سکوت خیلی کوتاه ادامه داد.
البرز-اوم،میگم فرصت نشد بپرسم تراپیت چطور بود؟
- نمیدونم.یعنی،اون راحتی که باید با تراپیستم داشته باشمو داشتم،خیلی زود سفره دلمو واسش باز کردم و کلی حرف زدم،اما هیچ نصیحت و دستورالعملی دریافت نکردم!فقط گوش داد به حرفام.
البرز-همینم خوبه از اول راحت بودی باهاش،یه سال و نیم طول کشید تا با من راحت باشی!!!درضمن این مدل تراپیستهاس چند جلسه اول فقط گوش میدن.
آروم خندیدم-حق با توعه...به هرحال امیدوارم اینبار یکم راهکار بهم بده.ولی حالا که فکرشو میکنم،فقط حرف زدن باهاش هم خیلی خوب بود،قبلش مدام به اون موضوعات مسخره و پیش پا افتاده فکر میکردمو خودمو اذیت میکردم ولی از وقتی با خانم دریاباری راجع بهش حرف زدم دیگه اونقدر بزرگ و اذیت کننده به نظر نمیرسن.
البرز-باید خیلی زودتر ازین میرفتی تراپی ولی هنوزم دیر نیس.
نمیخواستم ادامه بدم پس سعی کردم بحثو عوض کنم.
-آره...فردا چیکار میکنی؟
البرز-جمعهاس نه؟میرم کوهنوردی.
-برگشتی بهم زنگ بزن.
البرز-حتمن.
-البرز استرس دارم.
البرز-واسه قرار امروز؟
-آره.هنوز به مامان نگفتمنمیدونم چه عکسالعملی نشون میده.
البرز-تو بیست و پنج سالته مستقل شدنت باید خوشحالش کنه.بابات هم که پشتته و کمکت کرده.
-چندبار سعی کردم راجبش با مامان صحبت کنم ولی نشد.
البرز-اولش سخته.
-تازه از انتخابم مطمعن نیستم هنوز فکر میکنم باید اونی که طبقه چهارم بود رو انتخاب میکردم.
البرز-اونی که طبقه چهارم بود تقریباً خالی بود و باید کلی وسیله میخریدی که پولشو نداری!به علاوه اگه آسانسورش خراب شه برات سخته خودتو به طبقه چهارم برسونی،حالا ویوش قشنگه و خونش نو ساخته که چی!؟این اولین خونهاته نباید انقد به خودت فشار بیاری.واسه همین حرفا گفتم بیا با من همخونه شو.
-اگه بیام پیش تو هم تورو اذیت میکنم هم اینکه مستقل شدنم یعنی کامل روپاهای خودم وایسم.
البرز-اذیت که نمیشم ولی اصرار نمیکنم که تو معذب نشی.
-میدونم.
البرز-خونهای که انتخاب کردی هم خیلی مناسبه،تا وقتی توش هستی میتونی پس انداز کنی که دفعه بعد بتونی یه آپارتمان بهتر بگیری.
-حق باتوعه.
البرز-قرارتون ساعت چنده؟
-از بنگاه زنگ زدن گفتن ساعت پنج.
البرز-من بیکارم میخوای برسونمت؟
-نه خودم میرم.
البرز-اوکی.وقتی قراردادو بستی باید بهم سور بدی.
خندیدم-چرا که نه.
البرز-هروقت خونه رو تحویل گرفتی بهم خبر بده بیام کمکت تمیزش کنیم.یه لیست از چیزایی که باید برای خونه بخری هم بنویس.یکی شو انتخاب میکنم به عنوان کادو خونه جدید برات میخرم.
-لازم نیس.
البرز-نه لازمه به جای اینکه خودم چیزی بخرم که لازم نداری یه چیزی بخرم که به کارت بیاد.هوم؟
-باشه.
جلو خونه نگه داشت و پرسید-کمک نمیخوای؟
-نه.
پیاده شدم و لی لی کنون خودمو رسوندم به صندلی عقب،اول کولهامو برداشتم.
-دستت درد نکنه،آروم رانندگی کن.
البرز-نگران نباش.
-باشه...
عصاهامو زدم زیر بغلم و قبل بستن در پرسیدم-نمیای بالا؟
البرز-نه بهتره منم برم خونه یکم استراحت کنم.
-باشه،خدافظ.
البرز-خداحافظ.
خودم با کلید در رو باز کردم.کسی خونه نبود و این برام خوب بود امیدوار بودم تا وقتی که میخوام برم کسی نیاد که مجبور نشم برای کسی توضیح بدم کجا دارم میرم.تا قرارداد رو نبندم نمیخوام به خانوادم درموردش بگم چون ممکنه پشیمونم کنن.دوش گرفتم و یکم استراحت کردم و دو ساعت زودتر از ساعت قرار حرکت کردم معلوم نبود چه اتفاقی بیفته نمیخواستم دیر کنم.البته یکم عجله کردم چون یک ساعت و نیم زودتر رسیدم و هنوز بنگاه املاک بسته بود.
یه نگاهی به اطرافم انداختم،یه گلفروشی،یه سوپرمارکت،یه کافیشاپ کوچیک.خودمو به کافی شاپ رسوندم.خیلی شلوغ بود و به نظرم اومد یه تولد رو جشن گرفتن ولی یه میز خالی کنار در بود و من هم تصمیم گرفته بودم از جاهای شلوغ فرار نکنم پس یه ایسلاته سفارس دادم و پشت به بقیه و رو به در ورودی نشستم و کتابی که اخیراً میخوندم رو از کولهام درآوردم و شروع کردم به خوندن از صفحهای که بوکمارک توش بود.
(((((شجاعت وقتی به چشم میآید که آدم در حالی که در خفا از وحشتی عظیمتر میگریزد ؛ پا روی ترسش بگذارد.آنهایی هم که بزرگترین ترسشان این است که بقیه بزدل صدایشان کنند،همواره شجاع هستند...)))))
با باز شدن در سرمو بلند کردم،یه آقای بداخلاق و اخمو وارد شد و بادیدن جمعیت اخماش بیشتر رفت توهم،کلماتی که همین الآن خونده بودم تو ذهنم رژه میرفتن،بنابراین با شجاعتی که حتی نمیدونم از کجا پیدا شد با دست به صندلی خالی روبروم اشاره کردم که میتونه اونجا بشینه.لحظاتی بعد درحالی که اون آقا با همون اخما بهم بی توجهی کرد و رفت بیرون خیلی دلم میخواست وانمود کنم اون اصلاً متوجه اشارهام نشده ولی اون عصبانیتی که تو چشاش وقتی زل زده بود بهم رو نمیتونستم فراموش کنم،با حرص به کتابمنگاه کردم و زیر لب گفتم-تقصیر توعه...و ادامه دادم.
(((((از طرف دیگر،من بزدل هستم!اما با کمی بخت و اقبال خوب و خندهای جذاب و چیره دستی در دروغ گویی،به طرز حیرتانگیزی در قهرمان به نظر رسیدن موفق عمل کردهام و اکثر مواقع سر بیشتر آدمها را شیره مالیدهام.)))))
یهو همه کسایی که تو کافه بودن اومدن برن و حتی یکیشون خورد به عصاهام که تکیه داده بودمشون به میز و انداختش و حتی برنگشت عذرخواهی کنه،کل تمرکزمو بهم ریخته بودن،با اخم منتظر بودم برن تا دوباره همه جا ساکت شه و عصاهامو جمع کردم.با خروج آخرین نفر یه نفس راحت کشیدم و دوباره سرمو کردم تو کتاب.حتی به باز شدن در هم اهمیتی ندادم به من چه کی میاد و کی میره؟
(((((انگشتانم گردنبند قدیمیام را از زیر تای شنلم پیدا کردند و آن را بیرون آوردند و با آن روی میز ضرب گرفتند.گردنبندی ارزانقیمت از جنس آهن و شیشه بود.باز که شد،عکس مادرم را نمایان کرد. دوباره بستمش. آخرین باری که مادرم مرا دید هفت ساله بودم. اسهال او را کشت. واقعاً مریضی حال بههمزنی است. ضعیف میشوی،تب میکنی و درحالی که بوی گند میدهی میمیری. شاهدختها نباید اینگونه بمیرند، یا مادرها. گرنبند را بدون باز کردن کنار گذاشتم.بهتر است من را به شکل همان هفتسالگیام به یاد داشته باشد و منِ حال حاضر را نبیند.)))))
با کشیده شدن صندلی روبروم از دنیای خودم اومدم بیرون. همون مرد بداخلاقی که چند دقیقه پیش ضایعم کرده بود حالا جلوم نشسته بود.با تعجب پرسیدم-چرا اینجا نشستین؟
اخماش دوباره رفتن تو هم و گفت-خودت اشاره کردی.
-اون مال وقتی بود که جای دیگهای خالی نبود.
با بی حوصلگی گفت-میگرنم عود کرده و اینجا خیلی شلوغ بود و نمیتونستم تحمل کنم.اگه میخوای حرف بزنی من برم!
سرمو به نشونه منفی تکون دادم.سرشو گذاشت رو میز و منم دیگه حرفی نزدم.حتی ایس لاتهام رو بدون نی خوردم که سر و صدا نکنم و آروم و با احتیاط کتابمو ورق میزدم.دیدم که براش قهوه آوردن.ازونجایی که مامان خودم هم میگرن داشت میدونستم قهوه یا باعث تشدید میگرن میشه مث مامانم و یا باعث تسکینش میشه و ازونجایی که این آقا اصرار داشت بیاد کافه و قهوه بخوره و به خاطرش صبر کرده بود حتمن قهوه براش خوب بود هرچند انگار خوابش برده بود و به قهوهاش دست نزد.وقتی پنج دقیقه به قرار بنگاه مونده بود کتابمو بستم و گذاشتم تو کولهام.یه مسکن قوی از تو کولهام در آوردم و گذاشتم کنار فنجون قهوه که وقتی بیدار شد بخوره و آروم بلند شدم.برداشتن عصاهام بدون ایجاد صدا غیر ممکن بود ولی با کمترین سرو صدا از کافه زدم بیرون و خودمو به بنگاه رسوندم.صاحبخونه جدیدم از قبل رسیده بود و داشت با صاحب املاک صحبت میکرد.با دیدن من از جاشون بلند شدن.آروم سلام کردم.بعد احوالپرسیهای معمول وقتی رفتار سرد و دستپاچه منو دیدن سعی کردن زودتر جمعش کنن.بنابراین بهم گفتن تا چک رهن خونه رو بنویسم قراردادو آماده میکنن.نوشتن چک خیلی وقتمو نگرفت،بعد امضای قرار داد کلید رو تحویل گرفتم و گفتن از فردا خونه تحویل خودمه.برعکس رفتار نه چندان خوبم ازین خوشحالتر نمیشدم.با قدمهای بلند خودمو به اولین ایستگاه اتوبوس رسوندم و نشستم رو نیمکت و گوشیمو درآوردم.اول شماره البرز رو گرفتم چون بیشتر از بقیه درجریان این کار بود.بعد دوتا بوق جواب داد.
البرز-خبرای خوب میخوااام!
-قراردادو بستم.از فردا خونه مال منه!
البرز-خیلی خوشحالم برات!باید جشن بگیریم.پیتزا خونه من یا تو؟
-بیا خونه ما من امشب میخوام با مامان راجبش حرف بزنم تو باشی زیاد عصبانی نمیشه.
البرز-حله.ولی الآن زوده کارگام یکم کار دارم،یکی دوساعت دیگه میام.
-باشه میبینمت.
قطع کردم.هنوز خبری از اتوبوس نبود و میخواستم حضوری به بابا خبر بدم بالاخره خونه گرفتم خیلی از نظر مالی کمکم کرده بود و برعکس مامان که میخواست منو تا آخر عمرم پیش خودش نگه داره بابا معتقد بود باید مثل بردیا زودتر از اینها مستقل میشدم.به بقیه هم با تکست خبر میدادم دوست نداشتم خیلی بزرگش کنم.خوشحال بودم که البرز کار داره و یکم دیرتر از من میرسه چون تو کافه با اینکه وقت داشتم به جای اینکه لیست لوازم مورد نیازمو بنویسم فقط کتاب خونده بودم.اهل خرید حضوری نبودم و همه وسایلو آنلاین سفارش میدادم ولی باز نمیخواستم چیزی کم باشه.بالاخره اتوبوسم هم رسید و جا واسه نشستن هم بود و روزم ازین بهتر نمیشد چون خیلی بدم میومد به خاطرم از جاشون بلند شن و حالم گرفته میشد.ترجیه میدادم تا مقصد یه لنگهپا وایسم تا بشینم جای یکی دیگه.تو راه به جای اینکه به لوازم ضروری که خونهام احتیاج داشت فکر کنم فکر چیزایی بودم که همیشه میخواستم و نداشتم،یه تخت دو نفره،چندتا کتابخونه کوچیک و بزرگ.یه استند که گل و گیاههای مورد علاقمو توش بزارم.
لبخند میزدم.آسمون آبیتر از همیشه بود و من خوشحالتر.البته زیاد طول نکشید،به محض اینکه پامو گذاشتم تو خونه احضار شدم.
مامان-بالاخره اومدی!؟میدونی از کی منتظرتم؟برو دستو صورتتو بشور بیا منو بابات باید باهات صحبت کنیم.
همونجا پشمام ریخت.
-چیشده؟
سریع مرور کردم هنوز به بابا نگفتم که!گند کدوم کارم دراومده؟
مامان لبخند زد-خبر خوبیه حالا بیا میگم برات.
سریع لباسامو عوض کردم و واسه گربهام ویلو یکم آب و غذا گذاشتم و رفتم پیششون و با حفظ ظاهر و لبخند گفتم-خب خبر خوب چیه؟
مامان-فردا صبح بردیا میرسه و یه هفته هم میمونه!
اخمی که داشت میرفت تو هم رو سریع جمع کردم و لبخندم رو به رخ کشیدم-واو!خیلی خوشحال شدم.از عید ندیده بودیمش.
مامان-حالا یه هفته میمونه دلتنگیمون رفع میشه!
-بله.کمکی لازم ندارین؟
مامان-نه تو فقط اون اتاقتو تمیز کن داداشت میاد نیاد تو اون صحرای کربلا!
باز نزدیک بود اون روی عصبانی و خشمگینمو نشون بدم که جمعش کردم-حتماً.
بلند شدم،باز بردیا میاد تموم توجهها میره روش.یه قدم برداشتم،اون اخلاق گندشو کی میخواد تحمل کنه؟یه قدم دیگه،خدا بهم صبر بده،یه قدم دیگه و سرجام متوقف شدم.یه کرمی به جونم افتاده بود که اگه جریان خونه رو الآن بگم و کل هفته آینده رو صرف تکمیل کردن خونم کنم چی میشه؟برگشتم.
-راستش منم یه خبر خوب براتون دارم!
بابا-چه خوب.
مامان-چی هست؟
مستقیم رفتم سر اصل مطلب-یه آپارتمان رهن کردم.
مامان-چی!؟؟؟؟؟
-میخوام مستقل شم.
مامان-ولی...نمیشه..!چرا؟
-وقتی بردیا داشت میرفت ازش نپرسیدین چرا!
مامان-اون وقتی هیجده سالش بود واسه دانشگاهش رفت.
-و موندگار شد!
مامان-تو نمیتونی!
میدونستم منظورش از تو نمیتونی دقیقاً چیه ولی خودمو زدم به نفهمی.
-ولی تونستم خونه بگیرم.
مامان-کورش تو یه چیزی بگو.
بابا که با خونسردی کیوی پوست میکند گفت-دیگه بزرگ شده بهتره ما تو کارش دخالت نکنیم خانم.
مامان عقب نشینی کرد.
مامان-بشین درست حسابی برامون بگو این خونه کجاست و چطوره.با جزئیات!فردا اول صبح میریم ببینیم چی گرفتی.
خیلی سخت بود لبخند موفقیتم رو پنهان کنم و به شادی پذیرفته شدن ربطش بدم.کلا یادش رفت فردا صبح بردیا میاد!!!با مظلومیت ساختگی گفتم-ولی بردیا...
مامان-اول میریم فرودگاه دنبال اون بعد همه باهم میریم خونتو ببینیم!
و یبار دیگه ثابت شد بردیا از راه دور و بدون اینکه حضور داشته باشه هم میتونه حالمو بگیره.
-لازم نیس اون خستس تازه از راه رسیده.بعدن خودمون میریم.
مامان-نه.بالاخره داداشت بیشتر از تو تو این چیزا سررشته داره.
پوووووف.
مامان-خب حالا بگو.
-خب...خونه خوبیه،کوچیک و یه خوابهاس.تو یه آپارتمان هشت طبقه که هر طبقه چهار واحده.
مامان-طبقه چندمه؟
-اول.البرز گفت اینجوری بهتره اگه آسانسور خراب شه دردسر نمیشه برام.
مامان-البرز خبر داشت؟
-آره.
مامان-پولشو از کجا آوردی؟
-خودم پس انداز کردم.
مامان-بیخیال پسرم اینجا ایرانِ با پس انداز دو سال حقوق کارمندی تو لونه مرغم بهت نمیدن.تازه تو اجاره نکردی رهن کردی و این یعنی پول بیشتری دادی.
طبق معمول مو رو از ماست کشید بیرون.به بابا نگاه کردم که لو بدمت یا نه؟
بابا-من کمکش کردم.
مامان-و یه کلمه به من نگفتی؟
-من از بابا خواستم بهت نگه.
مامان-بعد به این موضوع میرسیم.تو داشتی میگفتی.
-آهان.خب نزدیک به محل کارمه و نزدیک اینجا هم هست.
مامان-خونه مبلهاس؟
-نه.ولی بیشتر وسایل مورد نیاز مث ماشین لباسشویی و یخچال و گاز و تلویزیون رو داره.
مامان-باز خوبه.منو بابات تو کامل کردنش کمک میکنیم.
-لازم نیس خودم هنوز کلی پول مونده برام.
مامان-باز کمک ما لازمت میشه.مگه نه کورش؟
بابا-بله.ما واسه بردیا خونه اولشو گرفتیم،مبله کردیم،یه ماشین هم بهش هدیه دادیم.این کمترین کاریه که میتونیم برات بکنیم.
-ممنون.ولی میخوام خونهام سلیقه خودم باشه پس حداقل بدون نظر خودم کاری نکنید.
مامان-باشه باشه.چندتا وسیله هم هست تاحالا استفاده نکردم ولی فکر کنم به کارت بیاد الکی پول ندی براش.
ابروهامو انداختم بالا.تاحالا استفاده نکردم همون یبار استفاده کردم خوشم نیومد برا مامان بود.
مامان- قهوهساز و چایساز هست.پلوپز هم زیاد دارم.از سرخکن هم استفاده نمیکنم.فقط همشون تو انبارن کورش باید بری پیداشون کنی.
بابا-حتمن.
ازین که تموم توجه مامان رو از بردیا دزدیده بودم خوشحال بودم.در حالت عادی الآن باید به فکر درست کردن غذای مورد علاقهاش میبود.
بابا-خونهات پکیج داره؟
-آره هم پکیج و هم کولر.
مامان-خوبه.باید یه پردهدوزی خوب پیدا کنم بیان پنجرههارو اندازه بگیرن.
-زیاد پنجره نداره.
با انگشت حساب کردم.دوتا پذیرایی یدونه آشپزخونه یدونه اتاق خواب.
مامان-به هرحال بدون پرده نمیشه.باورم نمیشه میخواستی بدون ما اینکارا رو پیش ببری.
-ببخشید.
مامان-اشکالی نداره.برو برو که من کلی باید فکر کنم.حس میکنم قراره برا دخترم جهیزیه بخرم!
خندیدم-تقریباً مث همونه.راستی برا من شام نگه ندارین البرز میاد باهم پیتزا میخوریم.سلام علیکم:)
ازونجایی که هنوز با پایان اوبیمی کنار نیومدم گفتم چی بهتر ازین که این داستانو شروع کنیم.
پارت بعدی باز جلسه تراپیه و سعی میکنم زودتر بنویسمش.
با عشق و علاقه
🍕پریا🍕
YOU ARE READING
We Might Be Dead By Tomorrow
Romanceتو روشنی قلب منی؛ خودم را به هدر ندادهام!... 🌿 Give me all your love now 'Cause for all we know We might be dead by tomorrow... 🌿 #هپی_اند #happy_end By:imrockcandy🍭