یک روز

337 63 144
                                    

با گیجی ازش پرسیدم-ساعت چنده؟
کاوه-چهار و نیم.
-هاه! بزار بخوابیم...
کاوه-باید آرشو ببرم لباس فرم مدرسه‌اشو تحویل بگیرم.
-آهان... خب چرا منو بیدار میکنی خستم دیشب نزاشتی بخوابم!
کاوه-پاشین دیگه... براتون عصرونه درست کردم بخوریم.
چشامو چرخوندم... قصد نداشت بیخیال شه...
-تو برو الآن بیدارش میکنم.
سر تکون داد و رفت.
-آرش... بیدار شو عزیزم.
آرش لای چشاشو وا کرد و گی و منگ پرسید-من کی خوابیدم؟
لبخند زدم-داشتیم کتاب میخوندیم خوابت برد من کتابتو برداشتم. حالا بیدارشو بریم عصرونه بخوریم بعدش باید بری لباس مدرسه‌ات رو تحویل بگیری.
آرش-تو نمیای؟
-نه. با کاوه تنها میرین.

و بلند خمیازه کشیدم-پاشو برو دستو صورتتو بشور بیا... پاشو پسر خوب...
با هزار زور و زحمت بلندش کردم و فرستادمش بره دسشویی... خودم هم دوباره خوابیدم!

دفعه بعدی که بیدار شدم کاوه می خواست لباساشو عوض کنه.
پرسیدم-دارین میرین؟
کاوه-آره عزیزم. برات پنکیک گذاشتم هر وقت خواستی بخور‌.
-باشه... فقط میرین لباسشو میگیری؟
کاوه-آره زود برمیگردیم نگران نباش.
-نگران چی باشم آخه... ببین بعد اینکه لباسا رو گرفتی برین یکاری کنید. نمیدونم...
نشست کنارم رو تخت و گفت-چیکار؟

-اوم... بچه که بودم، بابام گاهی یه کاری رو خاص منو بردیا انجام میداد. مثلا چون بردیا شکمو بود اونو میبرد رستوران یا شهربازی... منو میبرد موزه! وقتایی که باهاش تنها بودیم خیلی بهمون خوش میگذشت! خیییلی! خاطره تک تکشو یادم مونده‌.

کاوه-ببرمش شهربازی؟ یا موزه!؟
-نه... برو کاری کن که خودش میخواد. بمرس دوست داره کجا بره و واسش انجام بده.
کاوه-خب تو هم بیا...
-من باشم که برا آرش خاص نمیشه! همه توجهت باید به خودش باشه.
کاوه-آهان. باشه! مرسی که انقد به فکرشی... دوستت دارم عزیزم.
لبخند زدم-منم دوستت دارم. حالا برو لباس بپوش انقد آرشو منتظر نذار.

سر تکون داد و بلند شد. تی شرتشو در آورد و پشت بهم ایستاد تا لباس عوض کنه... عین یه هیز و ندیده‌ی واقعی خیره شدم به چال‌های کمرش... نگاهم همزمان بین کتف‌های پهنش و گودی کمرش میچرخید. نزدیک بود آب دهنم راه بیفته... وقتی لباسشو پوشید قبل اینکه شلوارشو هم عوض کنه و من جدی راست کنم با خجالت نگاهمو دزدیدم...

لباس پوشیدنش که تموم شد پرسید-کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟
-نه عزیزم... عجله نکنید کاری کن حسابی بهش خوش بگذره باشه!؟

کاوه-باشه... تو هم انقد نخواب پاشو یه چیزی بخور... شامو از بیرون بگیرم؟
-نه خودم درست میکنم.
با صدای آرش جا خوردم-چی؟
-چی چی؟
آرش-شام!
-آهان... نمیدونم.
آرش-ازون غذاهایی که بابا تعریفشو کرد درست میکنی؟
-چی؟
آرش-اسمشو نمیدونم. بابا گفت اولین غذایی بود که براش پختی.
-اولین غذا... گمونم منظورت رامن باشه!
آرش-آره...
کاوه-بریم دیرمون میشه.

We Might Be Dead By TomorrowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora