تراپی / جلسه چهارم

404 79 31
                                    

نشسته بودم روی مبل‌های سالن انتظار و با دقت کتابی که همراهم بود رو میخوندم. نیم ساعت زودتر از ساعت ملاقات رسیده بودم و این عالی بود... میتونستم یکم قبل اینکه برای خانم دریاباری اعتراف کنم چیکار کردم یکم ریلکس کنم!!!

☆《غم خیلی ناراحت بود.
"ببخشید... من یه چیزیم شده... انگار دارم قاطی پاطی میکنم."
شادی گفت-قاطی پاتی نمیکنی. فقط اضطراب داری.
غم گفت-همش ازین اشتباها میکنم. من به درد نخورم.
شادی حرف اونو قطع کرد-هیچم اینطور نیست.
اما غم ادامه داد-همش رو اعصاب همه راه میرم.
شادی دلش میخواست غم دست از شمردن عیب و ایرادش بردارد، برای همین گفت: همیشه یه راهی برای عوض کردن اوضاع و پیدا کردن خوشبختی هست.
غم گفت-من بلد نیستم اینکارو کنم.
شادی پیشنهاد داد غم به یک چیز خنده دار فکر کند اما به نظر نمیرسید غم توانایی اینکار را داشته باشد. او فوراً شروع به منفی بافی میکرد. مثلاً شادی باران را فرصت مناسبی برای رایلی میدید تا توی چاله‌های آب بپرد و چترهای قشنگ دست بگیرد اما غم باران را وقتی دوست داشت که باعث میشد رایلی مثل موش آب کشیده شود و از سرما بلرزد. حتی فکرش هم غم را به گریه مینداخت.
شادی به نرمی گفت-ای داد بیداد، چرا گریه میکنی؟
غم جواب داد-گریه کمک میکنه آروم شم و به مشکلات جهان فکر کنم...》☆

منشی-آقای میری؟
سریع سر بلند کردم-بله؟
منشی-بفرمایید داخل.
به ساعت نگاه کردم، نوبتم شده بود. با حوصله بوک‌مارکو لای کتاب گذاشتم و کتاب رو داخل کوله‌ام. بعد هم عصاهامو زدم زیر بغلم و بلند شدم. خانوم دریاباری مثل همیشه با دیدنم بلند شد و بهم لبخند زد.
تراپیست-خوش اومدی دارا.
منم لبخند مضطربی تحویلش دادم-مرسی.
تراپیست-بشین. منشیم گفت خیلی وقته منتظری.
-نیم ساعت زود رسیدم.
تراپیست-به نظر میاد استرس داری... اشتباه میکنم؟
-نه.
تراپیست-میخوای راجبش صحبت کنیم؟
سر تکون دادم.
تراپیست-خب بگو چی انقد مضطربت کرده؟
-من یکاری کردم، که اصلنم ازش پشیمون نیستم! ولی بابتش ازتون خجالت میکشم.
تراپیست-رابطه‌ات با کاوه رو یه قدم بردی جلو؟
چشام از تعجب گرد شد. از کجا میدونست؟
تراپیست-میدونم همینکه بهت گفتم کاوه مناسبت نیس و باهاش کات کن بهم ریختی و بعدش الکی وانمود کردی دیگه نمیبینیش. هربار که راجبش ازت پرسیدم خیلی ضایع رفتار میکردی و منتظر بودم خودت اعتراف کنی.
-من واقعاً ازینکه این شانسو به کاوه دادم پشیمون نیستم. کاوه خیلی آروم و با ملاحضه‌اس. تا حالا یبار هم باهام بدرفتاری نکرده. حتی وقتایی که من بچه‌بازی درمیارم هم با حوصله مشکلمونو حل میکنه.
تراپیست-شاید اینکارو عمداً میکنه تا یه تصویر بی نقص از خودش تو ذهنت بسازه... اینجوری اگه اشتباه کنه هم متوجه نمیشی.
با اخم نگاش کردم-شما هیچی از کاوه نمیدونی و این نظرتون خیلی بدجنسیه.
تراپیست-خب پس تو بگو برام تا بدونم.
یه نفس عمیق کشیدم، مونده بودم میتونم بگم یا نه؟ حرفای کاوه رو حتی به البرز هم نگفته بودم.
تراپیست-تا نگی تغیری تو نظر من ایجاد نمیشه.
-آخه اون بهم اعتماد کرده نمیخوام...
پرید وسط حرفم-من تراپیستتم! اگه بهم نگی نمیتونم بهتون کمک کنم، نه تو و نه کاوه!
لبامو گاز گرفتم و مردد نگاش کردم، تا حالا هیچکاری نکرده بود که از گفتن حرفام بهش پشیمون شم به جز وقتی که از ادامه دادن رابطه‌ام با کاوه منعم کرده بود. با گفتن همه‌چیز یا اوضاع بهتر میشد و ورق برمیگشت یا کلاً باید خانوم دریاباریو میبوسیدم میذاشتم کنار چون عمراً الآن و تو این وضعیت که کاوه بهم اعتماد کرده کنار میزاشتمش، اینکارم فقط داغونترش میکرد. بالاخره تصمیممو گرفتم. دهن باز کردم و تموم اتفاقایی که این مدت با کاوه برام افتاده بود رو براش تعریف کردم، حتی جزئیات کوچیک رو هم‌جا ننداختم و حتی گفتم قراره بعد از تراپی بعد ده روز ببینمش و باهاش قرار دارم. حرفام که تموم شد با یه نگاه نگران به خانم دریاباری زل زدم. مونده بودم الآن چه فکری با خودش میکنه؟
تراپیست-واقعا نمیدونم چی بگم...
پوکر نگاش کردم، ادامه داد-بین این همه آدم که میتونستی عاشقشون بشی واقعاً به نظرت انتخاب کاوه انتخاب عاقلانه‌ای بوده؟
-کی میگه من عاشق کاوه‌ام؟
تراپیست-یعنی بهت بگم باهاش بهم بزن بهم میزنی؟
-نه...
تراپیست-پس دیگه وسط حرف من نپر! کاوه واضحاً کلی مشکل داره و اینو فقط با حرفای تو فهمیدم، خدا میدونه خودشو ببینم به چه نتایجی ممکنه برسم؟ تو به یه فرد پایدار از نظر احساسی احتیاح داری و کاوه ابداً نمیتونه این آدم باشه.
-ولی کاوه کسیه که من انتخاب کردم، کسی که بهش اعتماد کردم و حضورشو پذیرفتم‌.
آه کشید و گفت-واسه همین میگم تو عاشقشی. تا اینجا اینجور فهمیدم که تو خیلی راحت آدم‌هایی که نمیخوایو از زندگیت حذف میکنی. فرقی نمیکنه دوست ، آشنا و یا فامیل باشه... اگه حس کنی حضور اون آدم اذیتت میکنه یا ازش خوشت نمیاد راحت از زندگیت کنار میزاریش. در مورد کاوه حتی نباید میزاشتی پاشو تو زندگیت بزاره نه اینکه تا اینجا باهاش پیش بری...

We Might Be Dead By TomorrowOù les histoires vivent. Découvrez maintenant