تراپی/جلسه دوم

511 105 48
                                    

تو اتاق انتظار روبروی منشی نشستم.طبق معمول زود رسیده بودم پس حتی زحمت ندادم حرفی با منشی بزنم و بعد سلام کردن خودم نشستم.از تو کوله‌ام کیفمو درآوردم‌ و هندزفری گذاشتم تو گوشم و رندوم یه آهنگ رو پلی کردم.

ابری شدن را آسان گرفتم باران گرفتو پایان گرفتم...
در اوج اندوه در عمق دردم حال و هوای عرفان گرفتم.
با هر گناهی بی وقفه از او فرصت برای جبران گرفتم ...
از هر که جز او خیری ندیدم هرچه دویدم کمتر رسیدم.

جلو خودم گرفتم که باهاش سر تکون ندم.کتابی که مشغول خوندنش بودم رو در آوردم.
(((گاهی اوغات خواب خون میدیدم‌ خواب دستانم که آغشته به خون بود و خواب چشمان بی‌جانی بر صورتی سفید و خاکستری...)))
چشامو بستم و نفس کشیدم و سعی کردم خون رو از جلو چشام پاک کنم.نمیشد..!دقیقاً نفهمیدم چقد درگیر بودم با خودم ولی با کشیده شدن هندزفری از گوشم چشم باز کردم دیدم خانم دریاباری بالا سرم ایستاده.پر از علامت سوال شدم ولی حرفی نزدم.
تراپیست-منشی گفت هرچقدر صدات کرده جواب ندادی.نگرانت شدیم.
سرمو محکم تکون دادم تا همه افکار منفی بپره و لبخند زدم-معذرت میخوام.حتماً به خاطر هندزفری نشنیدم.
و کتابمو جمع کردم و آهنگو قطع.
-نوبت من شده؟
تراپیست-بعله.
سر تکون دادم.زمان چقد زود میگذشت وقتی غرق خاطرات بد گذشته میشدی.دنبالش رفتم و درو پشت سرم بستم.عصاهامو کنار گذاشتم و نشستم.
تراپیست-هفته خوبی داشتی؟
-بعله.
تراپیست-به چه آهنگی گوش میدادی؟
تعجب کردم.
-اوم...یادم نیس!
تراپیست-پس غرق چی بودی؟به نظر میومد خیلی جدی روی موضوعی تمرکز کردی.
-مهم نیست.
تراپیست-به نظر من مهم میومد.
-نمیخوام الآن راجبش حرف بزنم.
تراپیست-بسیار خب.دوست داری راجب چی حرف بزنی؟
ابرهای توی سرم مانع تمرکز و تفکرم میشدن.آروم گفتم-نمیدونم.
یهو بی مقدمه پرسید-خب نظرت چیه در مورد شغل‌های مورد علاقه‌ات تو بچگی حرف بزنیم!میخواستی چیکاره شی؟
تعجب کردم.رو چه حسابی این حرفو زد؟هرچی که بود خوب حواس منو از تموم بدبختیام پرت کرد.
-خب.‌‌..یه چندتایی بود.
تراپیست-من اینجام که همشو بشنوم!دوست دارم بدونم رویای دارا تو بچگیش چی بوده.
-یه نفس عمیق کشیدم و خودمو جمع کردم، تو این لحظه صحبت در مورد بچگیم جذاب تر از افکار خودم به نظر میرسید.

-اولین شغلی که بهش فکر کردم رفتگر شدن بود.
تعجبشو واضحاً حس کردم.منتظر بود ادامه بدم پس دادم.
-برام رویایی بود که سر صبح وقتی هنوز اکثر آدم‌ها خوابن با خودم و پرنده‌ها تنها باشم و به تمیز کردن شهر همیشه کثیفمون کمک کنم‌‌.نگران پول هم نبودم.یه روز یه کیف پر از پول پیدا میکردم و چون آدم درست‌کاری بودم به صاحبش برمیگردوندم.صاحب کیف تحت تاثیر شرافتمندیم قرار میگرفت و بهم پیشنهاد ازدواج با یدونه دختر زیباش رو میداد. منم قبول میکردم.
خانم دریاباری بلند خندید-میبینم که خیلی دراماتیک به همه چی نگاه میکردی،چتد سالت بود؟
-هفت.مامانم وقتی فهمید چی تو سرمه تقریباً غش کرد. وقتیم که حالش سرجا اومد کلی عصبانی شد و باهام قهر کرد چون همه پسرهای هم سن من به فکر خلبان و دکتر و مهندس و فضانورد شدن بودن و باعث شد مجبور شم این فکرو از سرم بیرون کنم.
تراپیست-همه مادرها آرزوی بهترین بودن رو برای فرزندانشون دارن،این غریزه مادریه.بعدش چیشد؟
-تو هشت سالگی باید یه انشا در مورد شغل مورد علاقم مینوشتم ولی انتخاب سختی بود.من میخواستم دکتر اطفال شم،باغبون شم،مدیر یه کمپانی بزرگ باشم، کتابفروشی خودمو داشته باشم و کلی آرزوی دیگه که همشو نوشتم‌، وقتی انشامو خوندم بچه ها شروع کردم به خوندن همه کاره هیچ کاره و کلی مسخرم کردن.
تراپیست-چطور این مشکلو حل کردی؟
-با گریه برای مامانم تعریف کردم.اونم گفت بهشون بگم رئیس جمهور همه کارس و بتعث شد تا دوسال بعد وقتی ازم میپرسیدن شغل مورد علاقت چیه بگم رئیس جمهور شدن.البته خیلی زود از سرم پرید چون رئیس جمهور اون زمان خیلی زشت بود و من فک میکردم همه رئیس جمهورا مث اون زشتن.
تراپیست-و بعدش؟
-میخواستم شهید هسته‌ای باشم!
رسمن ریزش پشم‌های خانم دریاباری رو به چشم دیدم ولی زود خورشو جمع کرد.
تراپیست-درست شنیدم دیگه؟شهییید هسته‌ای؟
-اون موقع یه دانشمند هسته‌ای رو کشته بودن،سریع یه خیابون به اسمش زدن،تو مدارس درموردش صحبت میکردن،یه کتابخونه براش ساختن و مدام درموردش تو مدرسه سخنرانی میکردن و کلی چیز دیگه‌.اون موقع فک میکردم خیلی باحاله که هم مرده باشی و هم معروف شده باشی.
تراپیست-پس واسه معروف شدن این شغلو میخواستی؟
-آره.هرچند زود هزین هم خسته شدم.هیچ لطفی تو این شغل نبود برام.عادت داشتم در مورد همه چی تحقیق کنم و با دیدن نتایج انفجار هسته‌ای هیروشیما کلاً از خواسته‌ام منصرف شدم...
تراپیست-خیلی افکار بزرگی تو سرت داشتی.شعل دیگه‌ایم هست؟
با بیخیالی گفتم-بعد اون همه چیزی که میخواستم داشتن یه کتابفروشی بزرگ بوده که یجورایی الآن بیخیالش شدم چون پولشو ندارم.ولی از هیفده تا هیجده سالگی تو یه کتابفروشی کار کردم.
تراپیست-چرا ادامه ندادی؟
-نمیخوام درموردش حرف بزنم.
تراپیست-اوکی.درمورد کتابی که میخوندی برام بگو.اسمش چیه؟
احمقانه تکرار کردم-نمیخوام درموردش حرف بزنم!
تراپیست-پس علت تو فکر بودنت کتابی که میخوندی بود!؟چون من فقط اسمشو پرسیدم.
چشامو با حرص بستم و بابت احمق بودنم به خودم فحش دادم.
تراپیست-باید بدونی که چیزی نیست.من اینجام که به همه حرف‌هات گوش بدم.شاد یا غمگین...پر افتخار یا باعث خجالت...هرچی که هست باید بهم اعتماد کنی تا خودت حس بهتری داشته باشی و من هم بتونم کمکت کنم.جلسه قبلی به نظر اعتماد به نفس بیشتری داشتی.
آروم گفتم-چند روزیه برادرم اومده،هروقت هست با حرفاش انقد میره رو مخم که تا چند روز بهم میریزم.
تراپیست-راجبش باهام حرف بزن.
-خب...یه موضوعی هست،یه کارهایی کردم که بهشون افتخار نمیکنم،دوست ندارم در موردش حرف بزنم یا بهش اشاره‌ای بشه.بردیا غیر مستقیم مدام بهش اشاره میکنه حتی نمیدونم عمداً اینکارو انجام میده یا نه!؟
تراپیست-نمیخوای در موردش صحبت کنی؟
خودمو زدم به نفهمی.
-در مورد رفتار برادرم؟
تراپیست-خودت میدونی راجب چی صحبت میکنم.
-خب...خب...مجبورم؟
تراپیست-نه.تا خودت نخوای حرف زدن فایده‌ای نداره ولی با توجه به عکس‌العمل‌هات توصیه میکنم هرچه زودتر شروع کنیم.
به دست‌هام که میلرزیدن نگاه کردم.خیلی وقت بود اینکارو نکرده بودم‌.هرچی باشه بالاخره من بیشتر وقتا مشغول انکار کردنش هستم نه اینکه یکی بشینه جلوم بگه بگو!

We Might Be Dead By TomorrowKde žijí příběhy. Začni objevovat