یک روز

413 88 28
                                    

انگشتامو دور فنجون چای محکم کردم، گرمای فنجون انگشتای یخ زدمو گرم‌ میکرد و واقعاً خوب بود باعث میشد کمتر به دو ساعت پیش فکر کنم و کمتر خجالت بکشم. بعد اینکه از خواب بیدار شدیم ازش خواستم تنهام بزاره تا برم حموم ولی به محض دیدن حموم مجبور شدم خودم صداش کنم تا کمکم کنه، حموم بزرگی بود و من نمیتونستم بدون دوتا دیوار که دستام به جفتش برسه با حفظ تعادل دوش بگیرم چون ممکن بود یهو سرم گیج بره و تعادلمو از دست بدم. البته که کاوه براش مهم نبود ولی ما تو تخت نبودیم و من از حضورش عمیقاً به خاطر زخمام احساس ناامنی میکردم، دوباره حس بدی نسبت به بدنم پیدا کرده بودم و منتظر یه نگاه بودم که بزنم زیر گریه و کاوه رو واسه همیشه ول کنم ولی حتی اندازه یه نگاه هم کاری نکرد که حسم بدتر ازین شه... با صداش به خودم اومدم.
کاوه-چرا نمیخوری؟
-داغه هنوز.
سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد. میخواستم یه چیزی بگم پس فنجونو به بینیم نزدیک کردم.
-چه بوی خوبی میده‌.چای چیه؟
کاوه-هلو.
دیدم یه ظرف گرفته سمتم، نکاه کردم، انجیر و توت خشک و مویز! یه چین ریز به بینیم دادم و گفتم-نمیخوام.
سر تکون داد و یه ظرف دیگه رو جلوم نگه داشت. توش پر از شکلات از برندهای مختلف بود. چشام رسمن درخشیدن. دیدم انتخاب کردنم داره طولانی میشه خود ظرفو ازش گرفتم و به روی خودم نیاوردم الآن چیکار کردم، اولیو باز کردم‌ شکلات فندقی بود مستقیم گذاشتمش تو دهنم و چشامو بستم.
-خیلی خوشمزس.
کاوه-شکلات دوس داری؟؟؟
-نمیدونستی؟
کاوه-الآن میدونم.
آه کشیدم و نگاش کردم.
-میگم...من همیشه واسه حموم رفتن کمک لازم ندارم!
لبخند کمرنگی زد و گفت-من که حرفی نزدم پسر خوب.
-خب...منظورم اینه که تقصیر حمومتون بود! خیلی گنده‌اس هی نشون میدن تو این خونه‌های لاکچری حمومای شیشه‌ای هست که میشه اونجا دوش گرفت چرا شما ازونا ندارین خب؟ همه حموماتون انقدی‌ان؟
لبخندش پررنگ‌تر شد-این خونه خیلی قدیمیه واسه همون حموماش انقد گنده‌ان! دفعه بعد از وان رو واست آماده میکنم که راحت‌تر باشی.
-اصن من دیگه پامو تو این خونه نمیزارم!!! این دفعه هم خیالم راحت بود بابات ایران نیس اگه یه وقت بیاد خونه منو ببینه سرمو کنه زیر آب چی؟
بلند خندید و گفت-نترس کاریت نداره.
-نچ. با من کاری نداشته باشه سر تو خالی کنه فک کردی من خوشحال میشم؟ میریم خونه من درسته که فقط یه حموم کوچولو داره و وانم ندارم ولی واسمون کافیه.
لبخندش محو شد، منم فک کردم ببینم باز چی گفتم ناراحتش کردم.
-کاااااوه...
بیخیال شکلاتا شدم و خودمو کشیدم سمتش.
-چرا ناراحت شدی خب؟.
به زور لبخند زد و گفت-ببخشید که انقد به بابام وابسته‌ام.
داشتم فک میکردم الآن منظورش از چه نظره؟
کاوه-من تموم حسابام به اسم بابامه بدون اجازش نمیتونم بیشتر از یه حدی پول برداشت کنم واسه همین نمیتونم مستقل شم.
لبامو روهم فشار دادم و اخمام رفت تو هم، یه چیزایی داشت واسم روشن میشد، امروز که گفت هنوز با باباش زندگی میکنه این واسم یه فکت خیلی عحیب حساب میشد چون فقط ماشینش اندازه کل آپارتمان من می ارزید ولی حالا...
-واسه چی؟
سوالی نگام کرد.
-واسه چی بابات این کارو باهات میکنه؟مشکلش چیه؟
کاوه-شاید فقط یه پدر بده!!!!
-خودتم میدونی که این نیس. یه نگاه به عکسای روی شومینه بنداز، تو توی هیچکدومشون نیستی!!!

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now