یک روز

141 40 36
                                    

-سلام عزیزم. خوش گذشت؟
آرش بدو بدو اومد خودشو انداخت تو بغلم و گفت-خیلییی... ولی دلم برات تنگ شده بود.
لبخند زدم و محکم بغلش کردم و بوسیدمش-منم همینطور.
آرش-آخیش...
-چرا؟
آرش-هیشکی مث تو بوس بوسیم نمیکنه.

خندیدم و موهاشو از رو پیشونیش کنار زدم و پرسیدم-مگه من چیکار میکنم که بقیه نمی کنن؟
آرش-بقیه فقط میبوسن میرن کنار. تو هم بغلم میکنی، هم نازم میکنی، هم بوسم می کنی.
محکم تر فشارش دادم و تند تند لپاشو بوسیدم و قلقلکش دادم-ای قربونت برم خب انقدر که شیرینی. الآن دلم میخواد بخورمت.
میون خنده‌هاش گفت-نه... اینجوری تموم میشم!
موهاش که دوباره پخش شده بود تو صورتش رو کنار زدم و گفتم-عمراً اگه بزارم پسرم تموم شه.

با اومدن کاوه جفتمون توجهمون بهش جلب شد.
-مرسی که آوردیش.
کاوه-خواهش می کنم. تو خوب استراحت کردی؟
-اوهوم.
آرش-چرا باید خوب استراحت می کردی؟ هنوز خسته‌ای؟

لبخند زدم-نه جونم. الآن خسته نیستم.
کاوه هم کنارم نشست و گفت-به هر حال خوب استراحت کنین جفتتون. بعد از ظهر میریم خرید.
-خرید؟
کاوه-آرش یه سری لوازم تحریر و کتونی نیاز داره. خودمون هم باید یه ست چمدون جدید بخریم.
-چرا؟ داریم که.
کاوه-اونها واسه مسافرت خوبن. واسه مهاجرت بیشتر لازممون میشه.
-آهان...
کاوه-کم کم باید به فکرش باشیم که لحظه آخری بهمون فشار نیاد.
-درسته.

آرش ساکت مونده بود و تو صورتش یه حالت غمگین بود که وادارم کرد بپرسم-ناراحتی عزیزم؟
آرش-آره. اگه ما بریم و مامان دریا نیاد چی؟ اینجوری تنهایی غصه میخوره.
-قربونت برم، حتی اگه مامان دریا و باباجون نیان باز میتونن بهمون سر بزنن. قرار نیست دیگه نبینیمشون که!

کاوه-درسته... از الآن به این چیزا فکر نکن عزیزدلم. عوضش قراره اونجا حسابی بهمون خوش بگذره.
-اوهوم. بعدشم هر جا که بریم منو کاوه همیشه همراهتیم، ما والدین توئیم و این از همه چیز مهم‌تره مگه نه؟
سر تکون داد. 
کاوه-خب حالا شما دوتا تنبلین و میخواین همچنان اینجا دراز بکشین یا سر حالین و کمک می کنین من ناهار درست کنم؟
منو آرش یه نگاهی به هم انداختیم و همزمان گفتیم-من که تنبلم!
کاوه سر تکون داد و گفت-بعداً غر نزنین که غذا رو دوست ندارین‌ها.
آرش-بابایی سوپ درست نکنی!؟
کاوه-اتفاقاً یکم بروکلی و هویج تو یخچال داریم که...
منو آرش همزمان جیغ زدیم-نهههههههه!
کاوه-چه هماهنگ شدین امروز شما دوتا! باشه، ماکارونی خوبه؟
-عالیه.
آرش-خوبه.
کاوه لباس‌هاشو عوض کرد و رفت تو آشپزخونه.


-خب حالا چیکار کنیم؟
آرش-برام کتاب بخون.
-باشه. چی بخونم؟
آرش-شانسی یه کتاب برداریم و یه صفحه باز کنیم.
-باشه! فکر خیلی خوبیه.
و نتیجه این شد.

☆"تمام عمرم حس می کردم یه مشکلی دارم. یه چیزی گم شده یا آسیب دیده. الآن می فهمم..."
این بار نوبت مگنس بود که حرفش را قطع کند. لب‌هایش با عصبانیت عقب رفته و دندان‌های تیزش نمایان شده بود. "همه‌ی نوجوون‌های دنیا همین حس رو دارن، حس میکنن آسیب دیدن، یا جاشون اینجا نیست، یا بالاخره اینکه یه جوری متفاوتن، شاهزاده‌هایی که اشتباهی توی خانواده‌ی کشاورزا به دنیا اومدن. تنها تفاوت تو اینه که این حس حقیقت داره. تو واقعاً متفاوتی، نه لزوماً بهتر... فقط متفاوت و متفاوت بودن همچین تحفه‌ای نیست."☆


We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now