🌞happy new year🌞

289 67 47
                                    

-اینطوری طاقت نمیارم... میرم بهش سر بزنم و مطمعن شم خوابه!
کاوه بیخیال گفت-فوقش باز میاد پیش ما...
چشامو گشاد کردم و غریدم-تو میخوای منو دیوونه کنی نه؟ با وجود بچه چطوری به فاکت بدم هان؟
و از حرص دستامو مشت کردم و خفه جیغ کشیدم. از عکس‌العملم خندید و گفت-خب برو مطمعن شو. فقط زود برگرد من خسته‌ام.
چپ چپ نگاش کردم. یذره هم به فکر منو نیازام نیست بیشعور... به هرحال حتی اگه امشب سکس نداشته باشیم هم هرطور شده عادت بد پیش ما خوابیدنو از سر آرش میندازم.

ازونجایی که احتمال میدادم تا الآن خوابش برده باشه آروم و با کمترین سروصدا خودمو به اتاقش رسوندم. در اتاق به اندازه کف دست باز بود، میخواستم در بزنم که با شنیدن صداش متوقف شدم، داشت با خودش حرف میزد؟
آرش-ولی خود بابا گفت اشکالی نداره...
ابروهام پریدن بالا...
آرش بعد یه مکث کوچیک ادامه داد-تختشونم بزرگه منم باشم باز راحتن!!!
داشت راجع به خوابیدن تو اتاق ما با خودش حرف میزد؟؟؟
آرش-میدونم اون هر دفعه بهونه میاره...

من؟؟؟

آرش-انقدر غر نزن دیگه... یکم صبر میکنم اگه ببینم بیدارن میرم.
دیکه مطمعن شدم داره با کسی حرف میزنه، یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو قانع کنم که این خونه جن نداره و این بچه تسخیر نشده و فقط داره با خودش حرف میزنه... قبل اینکه انقد بترسم که فرار کنم در زدم.




-آرش؟
سریع برگشت-بله؟
-داشتی با خودت حرف میزدی؟
آرش با خونسردی زل زد تو چشام و گفت-نه...
نمیدونستم ازینکه انقد خونسرد دروغ گفت بیشتر بترسم یا از انکار کردنش؟ ولی اگه نمیخواست بگه نمیتونستم مجبورش کنم.

-خب... نمیخوای بخوابی؟
آرش-اومدی بگی امشب نمیتونم پیش شما بخوابم؟
آهم دراومد.
اینطور نیست که نخوام. فقط درست نیست.
رفتم تو اتاق و کنارش رو تخت نشستم.
-این همه کتاب خوندی تا حالا دیدی بچه‌ها تو اتاق والدینشون بخوابن؟
آرش-نه... ولی نمیفهمم، چرا نه؟

-خب... چونکه... توضیحش سخته.
آرش-چرا سخته؟
-چون برای سن تو مناسب نیست. هرچقدر هم که باهوش باشی و بیشتر از سنت بدونی و بفهمی باز درست نیست. میفهمی؟ یکم که بزرگتر بشی خواه ناخواه میفهمی ولی من نمیتونم بهت بگم.

بحثو ادامه نداد. خدایی برای منم سخت بود براش بگم، شاید برای والدین دیگه آسونتر باشه چون میتونن راجع به هدف تولید مثل سکس بگن و بعد یه اشاره‌ای هم به لذتش کنن و بحثو ببندن ولی برای ما انقد ساده نبود و نمیخواستم بدون مشورت با مشاور و متخصص ذهن بچه رو درگیر کنم پس بستن دهنم بهترین راهکاری بود که اون لحظه به ذهنم میرسید.

آرش-پیشم میمونی تا خوابم ببره؟
لبخند زدم این کمترین کاری بود که میتونستم براش انجام بدم.
-البته... یکم جا باز کن منم کنارت دراز بکشم.
کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.
-میخوای صحبت کنیم؟
آرش-بله.
-خب... چیزی هست که دوست داشته باشی راجع بهش صحبت کنیم؟
آرش-برام قصه بگو.

We Might Be Dead By TomorrowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora