یک روز

255 59 86
                                    

بردیا-الو دارا؟ خوابی؟
-ساعت هفت و نیم صبح زنگ زدی ببینی من خوابم یا بیدارم؟
بردیا-خب آرش مدرسه داره گفتم حتماً بیداری.
-در واقع اینکه تو این ساعت صبح بیداری و زنگ زدی عجیبه! چیزی شده؟
بردیا-منم میخوام همینو از تو بپرسم! باز چیکار کردی؟
-من چیکار کردم؟
بردیا-از دیروز که مامان و بابا برگشتن وضعیت خونه عجیب غریب شده..! بعدم یه چیزایی شنیدم راجع به اینکه دیگه آرش بعد مدرسه نمیاد اینجا. با مامان دعوات شده؟

آه کشیدم و سرمو رو پای کاوه محکم کردم و اشاره کردم نازم کنه که کمتر ناراحت شم و گفتم-نه بابا دعوا چیه... منو کاوه و آرش میخوایم از ایران بریم... تو خودت شاهد نیستی هزار دفعه بهم گفتن جمع کن برو؟
بردیا-آره... هی هم گفتن نگران نباش خودمون هواتو داریم!
-آفرین! دقیقاً! مامان دیروز اولش درسته ناراحت شد ولی اوکی بود... نمیدونم رفت خونه چه فعل و انفعالاتی تو مغزش رخ داد که زنگ زد گفت درست نیست بیشتر ازین به آرش وابسته شه و دیگه نمیتونه ازش نگهداری کنه. نکن...
بردیا-چیکار نکنم؟
-با تو نبودم...
و به کاوه که دستشو کرده بود تو گوشم چشم غوره رفتم.

بردیا-آهان... پس جریان این بود... حالا تو آرشو چیکار میکنی؟
-فعلاً قرار شده من استعفا بدم.
بردیا-خب چرا تو استعفا بدی؟ بگو کاوه بمونه خونه بچشو بزرگ کنه دیگه!
چشامو چرخوندم و مجبور شدم حقیقت تلخو همزمان تو صورت بردیا، کاوه و خودم بکوبم.
-اولاً که آرش بچه‌ی منم هست... دوماً چون من اندازه کاوه پول در نمیارم!!! به علاوه کاوه دنبال کارای مهاجرت هم هست و خیلی وقت نداره...

بردیا-پس تصمیمتون جدیه؟
-فکر کردی شوخی میکنم باهات؟
بردیا-نه... با مامان چیکار میکنی؟
-مگه دفعه اولیه که اینطوری رفتار میکنه؟ بالاخره کوتاه میاد.
بردیا-نچ... یذره تعادل رفتاری نداریم تو خانواده...
-منظورت چیه؟
بردیا-یعنی مثلاً کاوه رو روی هوا قبول کردن! بعد دوست دختر منو قبول نمی‌کنن... خدایی عجیب نیست؟

خندم گرفت-یکم عجیبه! ولی کاوه رو روی هوا قبول نکردن! یادت نیست بابا داشت بازی در میاورد؟
بردیا-ولی الآن داماد گلم از زبونش نمیفته!
-حالا جدی وسط عملیات مچتونو گرفتن؟
بردیا-خری؟ بابا داشتیم همو میبوسیدیم فقط! همین! اوکی حالا من تی شرت تنم نبود چون از قبل خونه بودم و میدونی خوشم نمیاد تی شرت بپوشم ولی اینکه میگن جفتمون لخت بودیم دروغ محضه... انقد عقلم میرسه وسط خونه انجامش ندم...

-به هرحال اگه دوسش داری زودتر تکلیفتو مشخص کن مامانو که میشناسی...
بردیا-فعلاً انقدر درگیر توعن کلاً منو یادشون رفته! صبر میکنم یکم آبا از آسیاب بیفته بعد...
-باشه... دیگه باید برم آماده شم آرشو ببرم مدرسه.
بردیا-باشه... اوم... در مورد تصمیمتون برای مهاجرت هم تبریک میگم. تصمیم درستی بود...
-ممنونم.
بردیا-فعلاً... به آرش وروجک و داماد گلمون هم سلام برسون.
-برو گمشو... خدافظ.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now