یک روز

465 98 26
                                    

البرز-یکم آرومتر بخور!
-از دیشب هیچی نخوردم یه ساعت دیگه ام باید برم تو مهمونی مزخرف خیریه شرکت کنم و اونجا نمیتونم چیزی بخورم نمیخوام پس بیفتم.
البرز-اینجوری که تو پیش میری همینجا خفه میشی دیگه به مهمونی نمیرسی.
خندم گرفت و باعث شد ماکارونی خوشمزه البرز بپره تو گلوم.البرز یه لیوان آب داد دستم و پشتمو مالید و غر زد-بهت میگم عجله نکن.
-میگم قبل رفتنت میشه کل فریزرمو با ماکارونی‌هات پر کنی؟
البرز-مگه ماکارونیم فریز میکنن؟
لبامو آویزون کردم-شاید بشه!؟
البرز-حالا کو تا کارام درست شه فعلاً فکرشو نکن. بعد اینکه خوردی چیکار میکنیم؟
به زور هرچی تو دهنم بود رو قورت دادمو گفتم-باید حاضر شم بعدشم باید برسونیم خونه مامان اینا.
البرز-خب میگفتی بیاد اینجا دنبالت.
-حوصله نداشتم توضیح بدم آدرسم عوض شده.
و با لبای ورچیده گفتم-اصن این پولدارا رو درک نمیکنم میخوای کمک کنی کمک کن این قرتی بازیا چیه!؟
با حس ویلو زیر پاهام غذا خوردن یادم رفت. خم شدم و شروع کردم به نوازش زیر گوشاش.
البرز-بخور به جای اینکارا‌.
-سیر شدم.
البرز-تو که یکم بیشتر نخوردی.
-مگه میزاری بخورم؟!اشتهامو کور کردی.
البرز-آره جون عمت!به خاطر حرفای منه!مطمعنم انقد غذا نمیخوری معدت از معده یه بچه دوساله ام کوچیکتر شده.
-دیگه نه در اون حد.
البرز-آخرش از گشنگی میفتی میمیری نگی نگفتم!؟
-عهههه.
البرز-کوفت.برو لباس بپوش منم بقیشو میزارم تو یخچال بعدن بخور.
-دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
البرز-نوش جون.
بلند شدم.تو خونه فقط از یه عصا استفاده میکردم.خودمو به اتاق خوابم رسوندم. لباسی که واسه امشب با البرز خریده بودم رو روی تخت گذاشته بودم. خیلی از مد سر در نمیاوردم ولی البرز ازش راضی بود و این کافی بود.شلوارش انقدی تنگ بود که نمیشد آتل پامو زیرش ببندم، البته مشکلی نبود آتل سیاه و ساده‌ای بود میشد روی شلوار هم ببندمش. کمک میکرد پام به جایی نخوره و دستوپاگیر نشه. داشتم کتمو میپوشیدم که در باز شد و البرز اومد داخل.
البرز-کمک نمیخوای؟
-چرا. یقه کتمو درست کن و ببین خوب شدم؟
اومد جلو و با دقت چکم کرد و چرخید دورم.
البرز-عین تازه دومادا شدی!!!! بزار یه عکس ازت بگیرم.
به خودم تو آیینه نگاه کردمو گفتم-موهام بهم ریخته‌اس‌.
لبخند زد-موهات همیشه به هم ریخته‌اس. شونه بهشون بکشی درست میشه. شونه‌ات کجاس؟
چون عادت نداشتم موهامو شونه کنم هیچ نظری نداشتم که شونه ام کجاس!
-فک کنم اصن شونه ندارم.
فکش افتاد.
البرز-شوخی میکنی؟
-تاحالا دیدی من موهامو شونه کنم؟
البرز-نه. یادم باشه یه شونه بخرم برات. بریم خونه مامانت اینا شونه پیدا میشه دیگه؟
-آره.
بحثو عوض کردم.
-کاش یه کیف مناسب این تیپم هم پیدا میکردیم. سختمه همه چیو بزارم تو جیبام.
البرز-کلیدها و گوشیت تو جیبت جا میشن.
-دوست داشتم یه کتاب با خودم ببرم.
البرز-داری نمیری خونه خالت که کتاب ببری بیا برو دهن منو باز نکن.

غذای ویلو رو دادم و مطمعن شدم اوضاعش رو به راهه. از آپارتمانم زدیم بیرون. هنوز عادت نکرده بودم به اینکه همه چیو چک کنم و در رو قفل کنمو این حرفا. سوار ماشین البرز شدیم.
-دستت درد نکنه منو میرسونی.
البرز-کار مهمی نمیکنم. تو فقط سعی کن از مهمونی لذت ببری و کار دست خودت ندی. میدونم سخته با این لباس حرکت کنی ولی دقت کن نیفتی و زخموزیلی نشی!
-سعیمو میکنم ولی دست خودم که نیس!!!بعدشم لباس راحتیه.
البرز-فقط حواستو جمع کن.
-باشه.
البرز-اونجا که هستی خونسردی خودتو حفظ کن یه وقت با کسی دعوات نشه.
-سعیمو میکنم.
البرز-رسیدیم. برگشتی بهم خبر بده‌.
-مگه با آزاده قرار نداری؟ میخوای بیاد بکشتم؟
البرز خندید.
-فردا صبح برات تعریف میکنم تو امشبو حسابی لذت ببر.
البرز-باشه.کمک‌نمیخوای؟
-میتونی باهام بیای اونجا؟
البرز-نه.
-خب پس نه.
پیاده شدم عصاهامو برداشتم و ازش خداحافظی کردم.
-خداحافظ،خوش بگذره بهت.
البرز-توهم.خداحافظ‌.
بوق زد و رفت. منم ایفونو زدم و منتظر موندم درو برام باز کنن.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now