یک روز

249 59 68
                                    

-آروم‌تر بخور.
آرش-چشم.
ابروهام پریدن ولی به روی خودم نیاوردم.

آرش-می‌گم... دیر نشه؟
-من می‌خوام تتو بزنم ولی انگار تو بیشتر هیجان‌زده‌ای!
خندید و یه گاز دیگه به ساندویچش زد-آخه شبیه کاراییه که آدم بزرگا نمی‌زارن بچه‌ها ببینن و انجام بدن!
-خب... انجام دادنش که بعله! تا هیجده‌سالت نشده خط بیفته رو بدنت من میدونم و تو... ولی نگاه کردنش فکر نکنم اشکالی داشته باشه... یعنی؟ می‌خوای ببرمت خونه مامان؟
آرش-نههههه... قبلاً اجازشو دادی نزن زیرش.
-باشه، باشه! حالا بخور زودتر.


آرش-تو گشنت نشه؟ آخه فقط سیب‌زمینی؟ بیا یه گاز به ساندویچ من بزن.
-می‌دونی که من گوشت نمی‌خورم قربونت برم. تو بخور نوش جونت.
با بی میلی یه گاز دیگه به چیزبرگرش زد ولی زود دوباره هیجانزده شد.
آرش-کجاتو تتو میزنی؟
-پهلوی‌ چپم و دست راستم.
آرش-دوتا؟ خب چه شکلیه؟ نشونم بده!
-نه عزیزدلم. سوپرایزه.
آرش-خب میبینم خودم.
-تا تموم نشده نگاه نمی‌کنی. قول بده وگرنه نمی‌برمت.
آرش-این بدجنسیه! پس به چی نگاه کنم هان؟
-انقد چونه نزن من نظرمو عوض نمی‌کنم.
آرش-پووف... باشه ولی تو داری خیلی بدجنس میشی.


-بخور حرف نزن.
چپ چپ نگام کرد و گفت-سیر شدم بریم.
-باشه. دسشویی نداری؟
آرش-نه.
-باشه پس بریم.
تو راه آرش چندباری سعی کرد از زیر زبونم بکشه که چیو میخوام تتو کنم. معلومه که بهش لو نمی‌دم که میخوام یه تیرکمون خفن و خوشگل و کوه دماوندرو تتو کنم که یجورایی به خودش مربوط میشه!!! می‌خواستم سوپرایزش کنم. امیدوار بودم داستان پشت اسمشو بدونه و خودش بفهمه چون اگه نمی‌فهمید خیلی جالب نمی‌شد.


آرش-دلم برای مامان دریا تنگ شده میتونم بهش زنگ بزنم؟
-البته که می‌تونی. گوشیم رو گذاشتم تو جیب کوله‌ام میتونی برش داری؟
آرش-آره...
-خب زنگ بزن.
آرش شماره مامانو گرفت و بعد جواب دادن مامان ذوق زده شروع کرد-سلام مامان دریا جونم! اوهوم! خیلی خوبم! آره ناهارو با بابا خوردیم. الآنم دارا منو برد بهم چیزبرگر داد بخورم! آره منم بهش گفتم الآن؟ گفت داریم میریم تتو بزنیم باید جون داشته باشیم! هاهاهاها:) نه من که نه! خودش. ولی منو با خودش می‌بره. آره... نه بابا چرا بترسم؟ من پسر خیلی خیلی شجاعی هستم باباجونم بهم گفته! درسته. دارا هم گفت تا هیجده سالگی حق ندارم بهش فکر کنم. فردا بعد مدرسه می‌تونم بیام پیش شما؟ آخه دلم براتون تنگ شده. واقعنی؟ اوهوم خیلیم خوشحال می‌شم. منم خیلی شما رو دوست دارم. باشه... بای بای.


و قطع کرد.
-مامان با من کاری نداشت؟
آرش-نه فقط گفت اگه اینکه منو میبری اونجا باعث بدآموزی بهم بشه می‌کشتت! همین.
-همین؟
آرش-آره دیگه... همین. حسودیت شد؟
-یذره.
آرش-حسودی نکن.
خندم گرفت. چشم عباس‌آقا!
آرش-کی میرسیم پس؟
-نزدیکیم.
آرش-هوم. سالن تتو چطوریه؟
-هوم... حالا میریم میبینی.
آرش-نکنه منو راه ندن؟
لبخند زدم-قبلاً به تتو آرتیستم گفتم پسرمو همراهم میارم.
آرش-گفتی من پسرتم؟
-مگه نیستی؟
آرش-چرا چرا! هستم! پس اونجا از بابا حرف نمیزنیم؟
-راحت باش.
آرش-چطوری؟
-خب... می‌دونی، تتو آرتیستم خودش گیه.
آرش-یعنی مث تو و باباست؟
-آره.
آرش-خب از کجا میدونی؟
-خب... میدونی... ما گی‌ها یه چیزی داریم به اسم گی‌یاب! راحت همو پیدا می‌کنیم. بعد یه سری حرف میزنیم و نشونه می‌دیم تا بفهمیم حدسمون درست بوده یا نه؟ داستانش طولانیه ولی این دفعه سومیه که من میرم پیش احسان. تتوهای اولمو یه خانومی که دوست عمه‌لاله‌ات بود اومد خونم و زد ولی بعدش گفتم بگردم تتو ارتیست مرد پیدا کنم بتونم برم پیشش نه که اون بیاد خونم! ریسکش کمتر بود. دفعه اولی که دیدمش شک کردم و دفعه دومی بیشتر صحبت کردیم و خب... فهمیدنش واقعاً سخت نیست.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now