یک روز

150 41 81
                                    

چشم‌هامو باز کردم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که کل اتفاقای دیشب یادم بیاد.
من، کاوه، عروسی.

چشامو دوباره بستم و یه نفس راحت کشیدم. اینبار به سمت کاوه چرخیدم، معلوم بود خواب هفت پادشاهو میبینه. آروم بلند شدم و اومدم عصاهامو بردارم که با جای خالیشون مواجه شدم‌. یکم به مخم فشار آوردم و یادم اومد دیشب بعد رسیدن به خونه عصاهامو دم در انداختم و بقبه راهو تو بغل کاوه اومدم. دیشب چیکار کردم؟! با یادآوری اتفاقای دیشب خجالتزده و آروم لی لی کنون خودمو به کمد رسوندم، بی دقت یکم لباس برداشتم و خودمو پرت کردم تو حموم؛ بدون عصا سخت بود، ولی غیرممکن نبود. به هر جون کندنی بود دوش گرفتم، خودمو خشک کردم، لباس پوشیدم. وقتی در حموم رو باز کردم کاوه بیدار شده بود، لبه تخت نشسته بود و گیج و منگ به اطراف نگاه می کرد.


-صبح بخیر.
کاوه اول یکم نگام کرد، بعد کم کم لبخند زد و در آخر متوجه نبود عصاهام شد و اخماش رفت تو هم.
کاوه-عصاهات کجان؟
-اوم، مطمعن نیستم، شاید جلوی در؟
کاوه-همینطوری رفتی حموم؟
-آره. چیزیم نشد!
کاوه بلند شد و غر زد-وایسا همونجا برم عصاهاتو بیارم.
-حالا میخوای اول یه چیزی بپوش! کسی بیرون باشه چی؟
باکسرشو از رو زمین برداشت و هین پوشیدنش پرسید-مثلاً کی؟


کی میخواست یهو تو همچین روزی سرزده بیاد خونمون؟ الکی گفتم-شاید مامانم آرشو آورده باشه.
کاوه-خودت متوجهی این امکان نداره دیگه!
-خب حالا... بدو پام درد گرفت.
سر تکون داد و رفت و با عصاهام برگشت.
-مرسی، حالا برو دوش بگیر تا من صبحونه آماده کنم.
کاوه اول بغلم کرد، بعد روی موهامو بوسید و گفت-باشه عزیزم.
لبخند زدم. همچنان شنگول از اتفاقات دیشب میز صبحونه رو چیدم. کاوه خیلی زود پیداش شد.


کاوه-خوبی؟
-آره، ولی انگاری تو بهتری!
کاوه خندید-واسه دیشب میگی؟
-دیشب خیلی اتفاقا افتاد! کدومشو میگی؟
کاوه-باور کن سعی کردم بیدارت کنم!
-وا... من بعد یه روز طولانی خوابم برد میخواستی بیدارم کنی؟
لبخند زد- خوشحالم همه چیز خوبه!
-خب بعدش چیکار کنیم؟
کاوه-بعدش؟
-آره... البرز و آزاده به زودی میرن، ما چیکار میکنیم؟ برمیگردیم سر روتینمون؟ کار؟
کاوه-ما هنوز مسافرت نرفتیم، میتونم از اول برنامه ریزیش کنم، و کم کم باید استعفا بدیم و واسه مهاجرت آماده شیم...

-خیلی یهوییه!
کاوه-همه‌ی اینا رو از قبل میدونستی!
-آره ولی یهویی گفتی ترس برم داشت.
کاوه-خب، کدوم بخشش ترسناک‌تره؟
به کاوه که چاییمو برام هم میزد نگاه کردم و بعد یکم فکر در حالی که چاییمو از دستش میگرفتم گفتم-مسافرت؟
تعجب کرد-تو از استعفا دادن و مهاجرت و شروع یه زندگی جدید نترسیدی بعد مسافرتمون برات ترسناکه!؟


-خب قبلاً یبار استعفا دادم دیگه ازون بدتر نمیشه که! واسه مهاجرت هم تصمیم گرفتم وقتی نزدیک شدیم بهش فکر کنمو سکته کنم الآن شروع کنم زندگیو به خودمو تو و آرش کوفت میکنم هنوز زوده! مسافرت بهترین گذینه واسه سکته کردنه!
یه لقمه نون پنیر گذاشت تو دستم و گفت-حالا نمیشه بیخیالی طی کنی و بابت هیچ کدوم سکته نکنی؟
سر تکون دادم-نه نه نه! این نشد دیگه!


We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now