یک روز

362 82 22
                                    

البرز-زنگ بزن یکی بیاد پیشت تنها نمون دارا...
آه کشیدم-حوصله هیشکیو ندارم.
البرز-داری میترسونیم!
پوزخند زدم-نترس دیگه جرعت نمیکنم بلایی سر خودم بیارم.
و با ناراحتی گفتم-فقط الآن حالم خیلی بده. خودم خوب میشم.
البرز-اون کاوه احمق این همه وقت چسبیده بود در کونت بعد امروز که حالت بده یادش افتاد باید برگرده سر کارش؟
-جلوش نشون ندادم حالم بده که پشیمون نشه خودش کم گرفتاری داره درد و ناراحتی منم بهش اضافه شه؟
البرز-یکمم به فکر خودت باش.
فقط نگاش کردم.
البرز-پای چشات گود افتاده چیزی خوردی؟
-صبحونه خوردم!
با حرص گفت-ساعت سه بعدازظهره از وقت ناهارتم گذشته.
-پام درد میکنه نمیتونم پاشم.
البرز-پات واسه چی؟
-زیر باد کولر خوابیدم.
البرز-صددفعه اون مامان بیچارت گفت لخت نخواب زیر کولر حداقل یه پتویی چیزی بکش رو پاهات حرف به گوشت نمیره که نمیره.
بغض کردم-خو یادم میره.
البرز-اون آقا گاوه چی؟ اونم نمیتونه؟
-اون نمیدونه من باد سرد بخوره بهم استخون درد میگیرم.
البرز-بهش بگو خب.
-نمیخوام.
البرز-دارا تو رابطتون رو یه مرحله جلو بردی و داری باهاش زندگی میکنی باید از همچین چیزایی خبر داشته باشه تا پارتنر مناسبی برات باشه فکر کردی بفهمه این چیزا رو ازش قایم میکنی خوشحال میشه و میگه به به عجب پارتنر با فکر و خوبی دارم؟ نه جونم! بهش برمیخوره فکر میکنه تو بهش اعتماد نداری و برات کافی نیست. یبار بگذره دوبار بگذره بالاخره یه جا آسیبش به خودت میرسه عزیز من.

-اومد بهش میگم.
البرز-اوکی... دارا من باید برم ولی نگرانت میمونم تنهایی...
-زنگ میزنم مامان.
البرز-خوبه. زنگ میزنم چک میکنم بهتره به پیچوندن من فکر نکرده باشی.
لبخند زدم-کار نداشتی؟
البرز-آره... خدافظ.
قطع کردم و سریع لبخندم محو شد. دوباره اون حس افسردگی و ناامنیم برگشته بود و این اصلاً خوب نبود و نتونستم از البرز مخفی نگهش دارم و میدونستم مامان و کاوه هم بالاخره متوجه میشد پس بهتر بود خودم بهش بگم بالاخره فقط یه مود گذرا و یهویی بود مطمعن بودم حس بدم فردا از بین میره. با دیدن گوشی تو دستم یادم افتاد... مامان! خیلی زود جواب داد.
-جونم پسرم؟
-سلام مامان.
مامان-سلام به روی ماهت عزیزدلم. جونم؟
-اوم... کجایی؟
مامان-خونه... چیشده چرا صدات گرفته؟
-مامان... من یکم تنهام، یکم گشنمه، یکم دلم برات تنگ شده و...
مامان-و؟؟؟
- یکوچولوعم پام درد میکنه...
مامان-همین الآن راه میفتم. برات ناهار هم میارم عزیزم غصه نخور.
-باشه.
قطع کردم و به کاری که از صبح انجام میدادم ادامه دادم... زل زدن به سقف! درد پام از صبح کمتر شده بود ولی هنوز اذیت میکرد، مونده بودم کاوه چطور متوجه نشد... حتما اونم خیلی استرس برگشتن به کارخونه و مواجه شدن با پدر و برادرش رو داشت که متوجه نشده بود... همینطور به درگیری با خودم ادامه دادم تا بالاخره صدای چرخیدن کلید تو قفل رو شنیدم و مامان اومد. هنوز نیومده شروع کرد به صدا کردنم-دارا؟؟؟
ازونجایی که رو کاناپه ولو بودم خیلی زود منو دید.
مامان-اینجایی عزیزدلم؟ چیشده قربونت برم؟
وسایل و کیفشو همونجا دم در ول کرد و اومد پایین کاناپه زانو زد نمیخواستم خودمو لوس کنم ولی نیاز داشتم بدونم یکی هوامو داره.

We Might Be Dead By TomorrowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora