روزی که نمیخواد تموم شه

375 80 41
                                    

با دید تار و اشک به سقف خیره شدم، امروز قرار نیست هیچ‌وقت تموم شه نه؟
گوشیم که لرزید با امید اینکه شاید کاوه باشه شیرجه زدم سمت گوشیم و اول اشکامو پاک کردم و بعد نگاه کردم و با کمال تعجب یه ویدیوکال از البرز داشتم، ترسیدم قطع شه سریع جواب دادم-البرز؟مگه نرفتی؟
البرز-تو هواپیمام. داری گریه میکنی؟
دماغمو کشیدم و با همون صدای گرفته و ناراحت انکار کردم.
-نه گریه نمیکنم.
البرز-دارا؟چیشده؟ من میرفتم اوکی بودی...
-قبل رفتنت گریه نکردم با ناراحتی نری... اصن چطوری تونستی زنگ بزنی بهم؟
البرز-با وایفای ایرلاین.
-آهان... البرز من بدون تو چیکار کنم؟
البرز-اول بگو به خاطر من گریه میکنی یا چیز دیگه‌ای شده؟
-هردو!
البرز-حرف بزن چیزی که زیاد دارم وقته.
-امروز پنج‌شنبه‌اس.
البرز-یه چیزی بگو که ندونم:)
-امروز روز مهمونی خیریه‌اس.
البرز-شت! چرا چیزی بهم نگفتی؟
-مثلا میخواستی چیکار کنی؟
البرز-راست میگی حرفم احمقانه بود. ادامه بده.
-چون این چند روز خیلی درگیر بودی بهت نگفتم ولی دو روزه خبری از کاوه ندارم. نمیدونم کجاس، چیکار میکنه؟ باباش بلایی سرش نیاورده باشه؟ از طرفی یادم اومد دفعه قبل که میرفتم مهمونی تو برام ماکارونی درست کردی و کمکم کردی حاضر شم. من بدون تو و کاوه چیکار کنم؟
و دوباره بغضم تکید. البرز با عصبانیت گفت-دو دیقه ساکت شو فکر کنم ببینم چی میگی! دو روزه غیبش زده تازه الآن یادت اومده؟ میگفتی من یه خاکی تو سرم میریختم الآن بین زمین و آسمون چیکار کنم برات؟
صدام شدت گرفت-ببخشییییید... حالا چیکار کنم؟ البرز؟
البرز-اون دفعه کاوه تو مهمونی نبود؟ شاید امشبم بیاد.
چشام برق زدن و یاد حرف حاج‌علی افتادم-میاد! با باباش میاد! من خر چرا یادم نبود؟
البرز-پس پاشو حاضر شو... باز میان دنبالت؟
-نه خودم میرم.
البرز-پس وقت داریم. دارا مطمعنی میخوای بری؟
-چرا نرم؟
البرز-شاید اتفاقی برا کاوه نیفتاده و فقط پیچوندتت!!!
خشکم زد-نه.‌.. نه... کاوه اینکارو باهام نمیکنه.
البرز-ولی هرچند کم اینم یه احتماله‌.
-نه البرز، کاوه هیچ‌وقت عمدا همچین‌کاری نمیکنه. الآن پامیشم لباس میپوشم و میرم اونجا،باید بهم توضیح بده چرا اینکارو کرده. کجا بوده، اصن حالش خوبه یا نه؟
البرز-پس حاضر شو. قبل اینکه بری یه چیزی بخور اونجا پس نیفتی. هروقت شد بهم تکست بده من میبینم بزار خیالم راحت شه.
با بغض گفتم-تو هواپیمام از دست من راحت نیستی.
البرز-ازین حرفا نزن. قبلنم گفتم بهت اینکه دارم میرم قرار نیس مارو از هم دور کنه. باشه دارا؟ نگرانت نباشم؟
به خاطر البرزم که شده خودمو جمع کردم-باشه.
البرز-آفرین.پس منو بیخبر نزار.
-اوهوم.
البرز- امیدوارم مسئله مهمی نباشه و کاوه خوب باشه.
-منم.
البرز-دیگه برو دیرت نشه.
-خدافظ.
قطع کردم و دماغمو کشیدم. از دیشب بعد شام هیچی نخورده بودم و کلی هم گریه کرده بودم، سرم گیج میرفت پس فقط خودمو رسوندم به آشپزخونه و یخچالو باز کردم. همیشه‌ی خدا پر از غذاهای مامان بود ولی الآن که لازم داشتم فقط یه نصفه پیتزا از چندروز پیش و یه پاکت آبمیوه توش بود، بستمش و کابینتمو باز کردم‌‌ ، با دیدن نودل‌های فوریم لبخند زدم، اونقدام بدشانس نبودم.
چایساز رو برق زدم که آب جوش بیاد و نشستم پشت میز آشپزخونه، گوشیمو درآوردم و دوباره شانسمو امتحان کردم. شماره کاوه رو گرفتم ولی فقط بوق خورد و بعدم قطع شد و باز جواب نگرفتم. با ناراحتی گوشیمو برگردوندم ت جیبم. جرعت نمیکردم بهش پیام بدم نگران بودم باباش ببینه و بعد حرصم گرفت، کاوه بیست و نه سالش بود یه دختر بچه چهارده ساله با خانواده مذهبی نبود که نگران باباش باشم! یبار دیگه به کل خانواده مزخرفش فحش دادم. با صدای آب به خودم اومدم، نودلو خالی خوردم که فقط معدم پر شه، بعد حاضرشدنم جیبامو هم با شکلات پر کردم و اولیشو تو اسنپ گذاشتم تو دهنم، واقعا به یه چیز شیرین نیاز داشتم.
با کمال تعجب جز اولین کسایی بودم که رسیدن، به جز پیش‌خدمت‌ها و چندتا از کارمندای شرکت خودمون و حاج‌علی کس دیگه‌ای نبود. حاج علی با نیش باز اومد استقبال.
حاج‌علی-به به ببین کی اینجاس، پسر مورد علاقه خودم.
آروم سلام کردم.
حاج‌علی-انتظار نداشتم بیای.
به زور لبخند زدم و جواب ندادم.
حاج‌علی-بریم پیش خودم بشین.
-نه... میخوام نزدیک ورودی بشینم.
حاج‌علی-اونجا شلوغ و پر رفت و آمد میشه اذیت میشی.
-نه. منتظر دوستمم بیاد میرم یه جای خلوت‌تر. با اجازه...
سریع دور شدم و فرصت گفتن حرف اضافه‌ای بهش ندادم.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now