تراپی/ششم

354 72 25
                                    

تراپیست-امروز غمگین به نظر میرسی...
کلافه آه کشیدم و گفتم-نمیدونم چرا ولی امروز همش دلم میخواست گریه کنم.
تراپیست-خب گریه کن.
-تو خونه که نمیتونستم چون ممکن بود کاوه ناراحت شه، بعدشم که رفتم شرکت و همش میترسیدم یکی سرشو بندازه پایین بیاد تو، تو اتوبوس مردم فکر میکردن دیوونه شدم و توجهشون جلب میشد که من ترجیه میدم نامرئی باقی بمونم همینطوریش با عصاهام کلی جلب توجه میکنم. الآنم که اینجام.

تراپیست-خب اینجا گریه کن، کسی قرار نیست قضاوتت کنه.
-نمیتونم.
تراپیست-چرا؟
-خب... نمیدونم.
تراپیست-تکلیفت رو با خودت مشخص کن. بالاخره میخوای گریه کنی یا نه؟
-اگه به همین سادگی بود که تو مراسم ختم مامانبزرگام خودمو مسخره آدم و عالم نمیکردم.
تراپیست-چطور؟
-همه گریه میکردن، پیر و جوون، غریبه و آشنا و حتی بچه‌های خیلی کوچیک ولی من فقط لبخند میزدم. باز واسه مادربزرگ پدریم کوچیکتر بودم و میشد یجوری فرار کنم، مادربزرگ مادریم که فوت شد بیست و یک سالم بود!

تراپیست-خب چرا براشون گریه نکردی؟ نمیتونستی یا ناراحت نبودی؟
-هردو! من نمیتونم تو جمع گریه کنم استرس باعث میشه لبخند بزنم... و خب خیلیم ناراحت نبودم.
تراپیست-مادربزرگ‌های خوبی نبودن؟
-بودن ولی... مادربزرگ پدریم یه شهر دیگه زندگی میکرد و سالی یبار میدیدمش پس وقتی فوت شد فقط مث این بود که قراره یه مدت طولانی نبینمش و بهش عادت داشتم. مادر بزرگ مادریم هم خیلی مریض بود و روحی و جسمی از کار افتاده بود و بهبودش هم غیرممکن بود پس مرگ براش چیز خوبی بود از درد و عذابی که میکشید راحت شد پس چرا من باید ناراحت باشم؟

تراپیست-دلتنگی! دلیل اشک و ناراحتی مردم بعد مرگ عزیزانشون اینه... دلشون تنگ میشه چون میدونن قرار نیس دیگه اون شخصو ببینن.
-خب... من دوبار برای مرگ دو نفر گریه کردم اونم حساب نیس؟
تراپیست-کی بودن؟
-اولیش مامانم بود.
تراپیست-چی؟
-خب... بعد فوت مادربزرگ پدریم، پونزده سالم بود و یجورایی حرص همه رو با لبخندام درآورده بودم. روز مراسم هفتم من که خسته بودم رفتم خونه که بخوابم. اون نوقع خونمون چسبیده به خونه عموی بزرگم بود و مراسم اونجا برگزار میشد. مامانم هم تو آشپزخونه حلوا درست میکرد و تنها بودیم. وقتی خوابیدم خواب دیدم مامانم مرده... با گریه و شوکه از خواب پریدم و درحالی که صداش میکردم دنبالش گشتم. مامانم خیلی ترسیده بود چون گریه منو خیلی کم میدید و اینکه انقد زار بزنم که نتونم خرف بزنمو توضیح بدم چیشده باعث شده بود دستپاچه شه منم بغلش کرده بودم و نمیزاشتم بره برام آب بیاره و یکم طول کشید که نفسم بالا بیاد. مامانم پرسید چیشده؟ نمیدونم انتظار چیو داشت ولی وقتی با چونه لرزون گفتم خواب دیدم مردی بعد چند روز با صدای بلند خندید. انقد بلند که مجبور شد جلو دهنشو بگیره چون ممکن بود کسی صدای خندشو روز مراسم هفتم مادرشوهرش بشنوه!!!
خانم دریاباری هم خندید-مامانت حق داشت.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now