یک روز

170 46 16
                                    

-محکم‌تر! محکم‌تر! آه... خیلی خوبه...
کاوه-دوسش داری؟
نیشم باز شد-معلومه که دوسش دارم...
کاوه-دارم میام.
-منم...
با حس گرم شدن از داخل پوکر گفتم-کاندوم نداشتی؟
کاوه-نه... دیگه وقتش بود...
ذهنم‌ متمرکز نمیشد ولی حس کردم یه چیزی عجیبه... به کاوه که آروم خودشو بیرون میکشید نگاه کردم و پرسیدم-وقت چی؟

کاوه با خوشحالی گفت-وقت بچه‌دار شدنه!
پشمام ریخت و نتونستم جلو خودمو بگیرم-این چه شتی بود که گفتی؟ بچه دار شدن چیه!؟ باز میخوای سرپرستی یه بچه‌ی دیگه رو بگیری؟ آرش حسودیش میشه‌ها!
کاوه با جدیتی که برای یه شوخی معمولی خیلی زیاد بود گفت-اگه تو به دنیا بیاریش که کم کم عادت میکنه!
پشمام کز خورد و از رو خودم کنار زدمش-چی میگی! داری منو میترسونی...

و با حس بهم خوردن معدم دستمو جلو دهنم گرفتم و دویدم سمت دستشویی. داشتم عق میزدم و دل و رودمو بالا میاوردم که کاوه ذوق زده گفت-فکر کنم حامله‌ای...
بی حال کنار توالت رو زمین نشستم و با چشم غوره گفتم-خفه شو...
کاوه-باور نمیکنی خودت ببین.
شوکه به شکمم که داشت ذره ذره بزرگ میشد خیره شدم... این چه کوفتی بود!!!!!
کاوه-فکر کنم بچه لگد زد! آرررررررش... بدو بیا داره لگد میزنه!!!
با پشمای ریخته جیغ زدم... هنوز لخت بودم... شکمم جلو اومده بود و بچه مدام لگد میزد و حتی یبار تونستم پای کوچولوشو ببینم.

با یه صدای زمخت مردونه شوکه سر بلند کردم و به مرد روبروم خیره شدم و لب زدم-آرش..؟
آرش هم مثل کاوه خوشحال بود.
به شوخی گفت-ولی حق ندارین اینو بیشتر از من دوست داشته باشین!
دوباره جیغ زدم، اینبار از درد.
کاوه-بچه داره میاد...
جیغ بعدی از روی ترس بود! لای پام خیس شده بود... با ترس خم شدم و به لای پام نگاه کردم... با دیدن خون وحشت زده جیغ زدمو کمک خواستم-کاااااااوههههههههههههههه‌‌‌.... کممممممممممکم کن!!!!!

در حالی که میلرزیدم سر جام نشستم... یه نگاه به کاوه که با نگرانی نگام میکرد و معلوم بود اونم از خواب پریده کردم و هلش دادم عقب-برو گمشو کاوه...
جا خورد-چیشده عزیزم؟
-به من نگو عزیزم!!!
یکم بعد صدای آرشو شنیدم-بابا... دارا... چیشده؟ ساعت سه شبه!
-تو هم ساکت شو... پدر و پسر خجالت نمیکشین؟ وای خدا...
کاوه-آخه بگو چیشده؟

-خواب بد دیدم... خواب چیه؟ کابوس بود...

کاوه-باهام حرف بزن عزیزم.
-تو... توی بیشعور... منو حاملم کرده بودی...
به سمت آرش برگشتم-و تو هم بزرگ شده بودی!!!
آرش-ازینکه من بزرگ شدم ناراحت شدی؟
-نه... اصن شنیدین من چی گفتم! میگم حامله بودم! بچه لگد میزد! داشت به دنیا میومد...
و با حرص گفتم-و شما دوتا ذوق زده بودین... جفتتون پاشین برین بیرون بخوابین. امشب نمیخوام چشمم به ریخت هیچ کدومتون بیفته...

منتظر بودم تنهام بزارنو برن ولی به جاش کاوه دستمو کشید و بغلم کرد و آرش هم خودشو تو بغلمون جا کرد.
هنوز از ترس و استرس قلبم تند میزد و نفس‌هام منظم نمیشدن ولی بغل کاوه و آرش کمک کرد آرومتر شم. بعد چندثانیه خودم لب باز کردمو گفتم-ترسناک بود...
کاوه-اشکالی نداره... تموم شده... الآن خوبی... هوم؟
-آره...

We Might Be Dead By TomorrowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora