یک روز

145 49 13
                                    


جای زخم روی صورت نازش هنوز خوب نشده بود و با دیدنش اعصابم بهم میریخت. یه نگاه به ساعت انداختم، امروز تعطیل رسمی بود و کاوه زودتر رفته بود، دیگه وقتش بود منو آرش هم بیدار شیم پس دست انداختم دورش و بغلش کردم. همونطور که تو بغلم بود و موهاشو آروم نوازش میکردم بیدار شد.

آرش-دارا؟
-جونم؟ صبح بخیر عزیزم.
آرش هم دستشو دورم حلقه کرد و خوابالو گفت-صبح بخیر!
-خوب خوابیدی؟
ازم فاصله گرفت و چشماشو مالید-نه زیاد... خوابم نمیبرد.
-میخوای بیشتر بخوابی؟
آرش-نه. بابا رفت؟
-آره. منم بیدارت کردم صبحونه بخوریم بریم پارک.
آرش-بریم پارک؟
-دلت نمیخواد؟ حس کردم خیلی وقته دوتایی وقت نگذروندیم.

آرش-به جاش بریم کتاب بخریم؟
-فکر خوبیه. پس اول بریم حموم؟
آرش-آخجون... الآن؟
-نه جونم. اول صبحونه. حالا برو دسشویی حتماً دستو صورتتو بشور.
آرش-باشه.
دوید رفت. با لبخند به رفتنش نگاه کردم. جداً که آرش شادی زندگی من بود. از دسشویی که اومد غر زد-چرا هنوز نشستی؟

-اومدم... عجله نکن وقت هست.
بلند شدم و عصاهامو برداشتم.
آرش-صبحونه چی داریم؟
-هیچی!؟ کره مربا داریم! عسل! پنیر! خامه! کره بادوم زمینی! نوتلا!
آرش-تو که میدونی صبحا نمیتونم چیز شیرین بخورم!
-نون پنیر گردو!؟
آرش-دوست ندارم.
-پس چی؟
آرش-نیمرو درست کن برام.
-باشه.

آرش-روش فلفل زیاد بریز. منم خیار خورد میکنم!
-باشه عزیزم.
آرش-تو خوردی؟
-نه. صبر کردم باهم صبحونه بخوریم.
آرش-بابا کی رفت؟
-مثل همیشه...
آرش-گوجه هم خورد کنم؟
-من دوست ندارم.
آرش-منم نمیخوام.
-عسلی باشه؟
آرش-ایو! نه!
خندیدم-بفرمایید! نیمرو داراپز!
پوکر گفت-این چیه؟

-نیمرو دیگه؟
آرش-اینو که هم زدی! اسمش نیمرو نیست! تازه چطوری میخواستی اینو عسلی کنی؟
-والا دعا میکردم دلت عسلی نخواد. اینم خوشمزس! امتحان کن.
یکم خورد-آره. خوبه.
-یکم پنیر بمال به نونت، بعد یکم نیمرو بزار روش، و خیار، آها، حالا بخور به جونم دعا کن همچین ترکیب خوشمزه‌ای یادت دادم.
آرش-وااااو! چقد خوشمزس!


چاییشو براش شیرین کردم و با افتخار گفتم-بله!
آرش-تو که صبحونه نمیخوری، چطوری بلدی؟
-هاها... قبلاً اینو به عنوان شام میخوردم.
آرش-میگم عجیبه... آخه معمولاً هرچی بابا بزاره جلوت رو سرسری میخوری...
-صبحونه دوست ندارم.
آرش-من دوست دارم. بابا بهم قول داده یبار ببرتم باهم کله پاچه بخوریم.

-جدی؟ چه خوب. ولی باید صبح زود برین...
آرش خندید-هاهاهاهاها... معلومه تاحالا کلپچ نزدی!
-کلپچ!؟ نه خدایی کلپچ! حالا از کجا میفهمی تاحالا کلپچ نزدم؟
آرش-چون فکر میکنی عین تو فیلما کلپچو باید ساعت شیش صبح خورد! اون مال زمون پیرمرد پیرزناس! الآن جوونا تنبل شدن شیش صبح نمیرن کلپچ بخورن! میتونیم دیرتر بریم‌.
-خب انگاری منم یه پیرمردم.
آرش خندید-آره... بابابزرگی!
لبخند زدم-بخور انقدر مزه نریز.


We Might Be Dead By TomorrowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora