یک روز

337 60 63
                                    

-آرش آروم تر بدو میفتی‌ها...
آرش جیغ زد-داره فرار می کنه!!!
چشمامو چرخوندم-رو چه حسابی فکر کردی می تونی بگیریش؟
آرش-دارم تلاشمو میکنم تا بعداً غصه نخورم. من این سنجاقکو میخوام دارا..!

و دوباره شروع کرد به دویدن و جیغ کشیدن. تو دلم به حال سنجاقک بیچاره غصه خوردم. این بچه یه چیزی راجع به فعالیت پیدا کردن حشرات توسط بچه‌ها تو کتابا خونده بود و نمیفهمید اونا با تور و کلی بند و بساط حشره رو زنده میگیرن و بعد آزادش میکنن نه که با دست خالی و جیغ و هوار بیفتن دنبالش چرا؟ چون آبی سنجاقک خیلی خوش رنگه و دلش میخواد از نزدیک ببینه...

با دیدن کاوه که با یه لیوان گنده فرانسوی پر از قهوه داغ و یه پتوی کوچیک تو این هوا داره میاد سمتم ناخودآگاه یه نفس راحت کشیدم. حداقل کاوه بهتر میتونست آرش رو کنترل کنه. منم یکم سردم شده بود...
-به موقع اومدی.
کاوه لیوان رو داد دستم و پتو رو پیچید دورم.
کاوه-از پنجره آشپزخونه دیدم انگار سردته...
-ممنونم.

کاوه کنارم رو تاب نشست و پرسید-داره چیکار میکنه؟
-به نظر خودت چیکار میکنه؟
کاوه-انگار یه بازی طراحی کرده که توش روح‌ها و زامبیا افتادن دنبالش و داره واسه نجات جونش فرار میکنه و از ترس جیغ هم میکشه!
-یه جاهاییش درست بود... منتها خود آرش اون زامبیه‌اس... داره دنبال یه سنجاقک بدبخت میدوه...
آرش جیغ زد-شنیدم چی گفتی!!!

ناخودآگاه لبخند زدم. تو خونه‌ی خودمون یا مامان دریا هیچ وقت نشنیده بودیم آرش جیغ بزنه یا اینجوری بدوعه و بازی کنه و هیجانزده باشه... میزان فعالیت و خوشحالیش همیشه حد مشخصی داشت ولی انگار اینجا و این آب و هوا روش تاثیر گذاشته بود که از حد خودش رد شده بود و بی‌هوا احساساتشو بروز میداد.


کاوه-اگه یه تور داشتی راحت میگرفتیش... آسیبی هم نمی دید.
آرش ایستاد-تور؟
کاوه-آره. یه تور که به حلقه وصل باشه و یه دسته بلند داشته باشه.
آرش-چطور میتونم تور داشته باشم؟
کاوه-میتونم برات سفارش بدم ولی فکر نکنم به این زودی برسه.
آرش با ناراحتی گفت-ای بابا...
کاوه-ولی شاید بتونم برات درست کنم. پاشو بریم داخل از باباجون بپرسیم یکم سیم و توری داره؟ اگه نداشت میریم میخریم.


آرش با خوشحالی دست کاوه رو گرفت که برن.
کاوه-تو نمیای؟
-قهوه‌امو بخورم میام. شما برین...
بعد رفتنشون آروم یکمی خودمو هل دادم و تاب خوردم... سکوت چیزی بود که تو دو روز گذشته کم تجربه‌اش کرده بودم. مامان که نیم ساعت یه ساعت یبار میزد زیر گریه و یه لشکر میفتاد دنبال آروم کردنش... آرش که رگ شیطنتش بلند شده بود و از همه بدتر، بهزاد و بهناز و خانواده‌هاشون:')



با ویبره گوشیم به خودم اومدم و پیشاپیش به هرکسی که تایم سکوت و آرامش منو کم کرده بود فحش دادم. شماره ناشناس بود و میتونستم جواب ندم ولی امان از فوضولی... امان...

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now