یک روز

232 57 64
                                    

-دردت به جونم... بهتری؟
آرش-نه...
پتو رو از روش کنار زدم و خودم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.
-کم کم داروها اثر میکنن و بهتر میشی فدات شم.
آرش-دارا... پی پی دارم...
نزدیک بود از دهنم بپره تازه رفتی که. ولی یادم اومد بچه اسهال شده...
-پاشو عزیزم.
کاوه با سینی آب پرتقال و سوپ‌ اومد تو اتاق.
کاوه-چرا بلند شدی عزیزدلم؟
-باید بره دسشویی.


کاوه آرش رو بغل کرد و بردش دسشویی. منم با خستگی خودمو انداختم رو تخت. بچه‌داری خودش به تنهایی واقعاً کار سختی بود. حالا که آرش مریض هم شده بود دیگه خیلی سخت شده بود... دیدن درد کشیدن آرش واقعاً سخت بود چون خیلی مظلوم شده بود. منو کاوه هم هیچ تجربه‌ای تو نگه‌داری از بچه مریض نداشتیم و به جز دکتر بردنش حتی واسه اینکه یادمون بیاد باید به مریض آب پرتقال و سوپ مرغ بدیم مجبور شدیم گوگل کنیم!!!



وقتی آرش از دسشویی برگشت با وجود مقاومتش یکم سوپ به خوردش دادیم و بعد بچه از شدت بیحالی دوباره خوابش برد.
کاوه-انقد نزدیک بهش نشین شاید تو هم مریض شی.
-هیس... بزار بخوابه... صبح با این حال بدش تو بغل خودم از خواب بیدار شد اگه قرار باشه مبتلا شم تا حالا شدم.
کاوه-بیا بریم بیرون صحبت کنیم.
عصاهامو برداشتم و آروم و بی سر و صدا از اتاق اومدیم بیرون.
کاوه-من زنگ میزنم لاله اون تجربه‌اش بیشتره...
-نه صبر کن! بزار من زنگ بزنم مامان!
کاوه-ولی...
-بیخیال... بالاخره که باید با مامان آشتی کنیم!؟ بعداً بفهمه حال آرش بد شده و بهش نگفتم منو میکشه.
کاوه-باشه. شاید بیاد... خیلی دلتنگشم.
-حتماً میاد. شماره بابا رو میگیرم شاید مامان جواب نده.
کاوه-اوکی.


بابا-اهم اهم... بله!؟
-سلام بابا.
بابا-سلام.
-مامان هست؟
بابا-اوم... نه! چیشده؟
-حال آرش بده فکر کنم آنفولانزا گرفته.
بابا-اوه... بردینش دکتر؟
-آره. تازه از دکتر برگشتیم.
بابا-یه لحظه...
یکم صبر و یکم پچ پچ... بالاخره مامان کوتاه اومد.


مامان-الو دارا؟ کورش چی میگه؟
-سلام مامان. آرش آنفولانزا گرفته. صبح با تب از خواب بیدار شد... الآنم اسهال شده... بیحاله و سرفه میکنه. اشتها نداره... منو کاوه نمیدونستیم باید چیکار کنیم. براش سوپ مرغ درست کردیم و آب پرتقال گرفتیم ولی زیاد نخورد. الآنم خوابیده.


مامان- تبشو چک کنید مرتب داروهاشو بدین تا من بیام.
و قطع کرد.
-هیهیهیهی...
کاوه-چرا ترسناک میخندی؟ روت قطع کرد؟
-داره میاد... هیهیهیهیهی...
کاوه-هوف خداروشکر... نگران آرشم.
-منم. سر صبحی خیلی ترسیدم.
کاوه-بدنش مث کوره داغ بود... جداً شانس آوردیم پیش خودمون خوابیده بود و به موقع متوجه شدیم.
-آره...



کاوه-من یکم خونه رو مرتب میکنم تا دریاجون بیان... تو برو حواست به آرش باشه.
-باشه... مرسی!
گونه‌امو بوسید و چیزی نگفت.
دوباره رفتم رو تخت و کنار آرش دراز کشیدم و آروم دست گذاشتم رو پیشونیش... بعد یادم اومد من تو فهمیدن اینکه دمای بدن کسی بالاست یا نه ریدم! پس ایندفعه دماسنجو گذاشتم زیربغلش. خوشبختانه دمای بدنش تقریباً نرمال بود و با اینکه بدخوابش کردم ولی هنوز تحت تاثیر داروها بود و بعد یکم گیج زدن دوباره خوابش برد و حتی وقتی مامان اومد هم تکون نخورد.


We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now