یک روز

280 60 45
                                    

آرش-دارا... بیدار شو! لطفاً...
لای چشامو باز کردم و به سختی نگاش کردم-ساعت چنده؟
آرش-هفت.
-برو میخوام بخوابم...
آرش-ولی امروز زوز اول مدرسمه! تو نمیای؟
روز اول؟ یهو نشستم و با چشمای گرد گفتم-روز اول!
آرش یونیفرم آبی خوشرنگ آسمونیشو تنش کرده بود و با لبخند نگام میکرد... بغلش کردم و کلی روی موهاشو بوسیدم و ذوق زده گفتم-پسرم داره میره کلاس سوم!!!

آرش خندید-بسه نکن موهامو بهم ریختی...
-موهات که فرقی با همیشه نداره..!
آرش-نخیرم! موهامو شونه زدم.
لبخند زدم-باشه خوشتیپ! صبحونه خوردی؟
آرش-نه... بابا گفت بیدارت کنم باهم بخوریم.
با به یادآوردن کاوه و اخلاق گندش با حرص موهامو بهم ریختم و کشیدم و غر زدم-خیله خب برو من زود میام.

سریع مسواک زدم و دوش گرفتم و لباس‌های مرتب پوشیدم. از قبل تا ظهر مرخصی گرفته بودم و امیدوار بودم بعد اینکه آرش رفت مدرسه بتونم با کاوه آشتی کنم.
وقتی رفتم آشپزخونه دیدم کاوه داره واسه مدرسه آرش خوراکی آماده میکنه و آرش داره صبحونه میخوره.
-صبح بخیر!
آرش-واو دارا! واو!
-واسه چی؟
آرش-خیلی خوشگل شدی!
و جفت شصت هاشو نشونم داد... زیر چشمی نگاه کردم ببینم کاوه چه عکس‌العملی نشون داده دیدم کلا حضورم به تخمشه... آه کشیدم...


آرش-زود بخور! دیرمون میشه...
با چشم ابرو اشاره کردم کاوه خورده؟ اونم سر تکون داد... خب من کوفت بخورم... با اعصابه خراب یکم خوردم و گفتم-بریم.
کاوه-آرش چیزی رو جا نذاری؟ کیفتو چک کردی؟
آرش-بعله.
کاوه-بیا اینم خوراکی هات اگه هم کلاسیات خواستن بهشون بده زیاد گذاشتم...
آرش-چشم.
کاوه-در مورد وضعیت خونه هم بهت سفارش نکنم چیزی نمیگی درسته؟
آرش-اگه معلمم بپرسه بابات چیکارست چی بگم؟
کاوه-بگو مدیر کارخونه‌اس...
آرش-باشه. خیلی خوشحالم!!! بالاخره منم میتونم بگم بابام چیکارس...


منو کاوه هر دو ساکت شدیم. یه لحظه ناراحتی بی محلی کردن کاوه یادم رفت، دوباره تو بغلم گرفتمش و محکم بوسیدمش.
با خنده گفت-نکن زشت میشم...
-خیلیم خوشگلی! آرش خوشگل منی!
با خجالت آروم گونه‌امو بوسید و زیر لب گفت-تو عم...
دلم براش ضعف رفت. ذوق زده دوباره بغلش کردم-آخ قربون این خجالتت برم... امروز تو مدرسه کلی دل میبری مطمعن باش!

طاقت نیاورد و با گوش‌های قرمز کوله‌اشو برداشت و گفت-دیرم شد!
و بدو بدو در رفت... با لبخند به قدم‌های کوچیکش نگاه میکردیم که یهو چشم تو چشم شدیم، کاوه همچین اخمی کرد که قلبم اومد تو دهنم‌... با همون اخم پشت سر آرش رفت... دوباره آه کشیدم، از وقتی که از بیمارستان پیش باباش برگشتم باهام قهر بود و حرف نمیزد... هرچی توضیح دادم که نمیرفتم بد میشد حرف حالیش نشد که نشد... میخواستم یکم بهش فضا بدم که درک کنه ولی انگار هرچی میگذشت عصبانی تر میشد.

آرش از همون اول متوجه جو غیرعادی بینمون شده بود ولی به روی خودش نمیاورد انگار نه انگار ما دو روزه باهم حرف نمیزنیم. فقط یبار ازم پرسید آیا مسئله بین منو کاوه جدیه؟ و وقتی گفتم خودم درستش میکنم سریع باور کرد و ادامه نداد... انقد تو خودم بودم که حتی متوجه نشدم جلو خونه مامان نگه داشتیم. با تعجب پرسیدم-چرا اومدیم اینجا؟
کاوه منو به تخم چپش هم حساب نکرد و زنگ زد به مامان.
کاوه-الو؟ سلام دریاجون. ما جلو دریم... باشه.
قطع کرد و دست به سینه نشست. چپ چپ نگاش کردم و بعد از آرش پرسیدم-تو میدونستی؟
آرش-خودم از مامان دریا خواستم روز اول مدرسم کنارم باشه. بهت گفته بودم!!!
غر زدم-حواسم پرت بود...


We Might Be Dead By TomorrowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora