یک سال

376 72 68
                                    

آروم و بی حرکت رو تخت دراز کشیده بودم و به کاوه که داشت لباس عوض میکرد نگاه میکردم. صورتش آروم بود و لبخند کمرنگی رو لباش نشسته بود. اخم کردم، چند روز گذشته عجیب مشکوک میزد ولی ته دلم حس بدی نداشتم، میدونستم کار بدی نمیکنه و حتما میخواد سوپرایزم کنه یا همچین چیزی. بعد عوض کردن لباساش با لبخند اومد جلو و کنارم دراز کشید و پرسید-درد نداری؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم ازونجایی که هنوز گیج مسکن‌ها بودم گفتم-نه زیاد.

کاوه دستاشو دورم پیچید و بغلم کرد و بغل گوشم لب زد-دلم برات تنگ شده بود.
بهش تکیه دادمو گفتم-به خاطر من از کار و زندگی افتادی بعد باز دلت تنگ میشه؟
محکم‌تر بغلم کرد و غر زد-کار و زندگی من تویی!

آه کشیدمو گفتم-ببخشید که انقد اذیتت میکنم.
خندید-اذیت کردنت رو دوست دارم قربونت برم. تو منو ببخش که نمیتونم بمونم خونه و فقط مواظبت باشم.

غر زدم-همینجوریشم راضی نیستم روزی سه بار به خاطر من میای خونه! سه روز دیگه مرخصی استعلاجی من تموم میشه و برمیگردم سر کارم پس اونقدرام اوضام وخیم نیست.
کاوه موهامو بوسید و گفت-نمیشه نری؟ هنوز خوب نشدی.
جای بخیه‌ی رو پیشونیمو خاروندم و گفتم-به خدا دیوونه شدم تو خونه. کارم که سخت نیس میشینم یه گوشه به کارام میرسم اگه هم حس کردم حالم خوب نیس برمیگردم خونه.
اخم کرد-سه روز دیگه در موردش صحبت میکنیم!
میدونستم این یعنی قبول نکرده ولی نمیخواد بحث کنه پس موقتاً کوتاه اومدم.
-باشه.
کاوه-گشنت نیس؟
-هست.
کاوه-پس چرا چیزی نمیگی؟ زود میام...
و سریع بلند شد رفت. یه نفس عمیق کشیدم و به چند روز دیوونه کننده‌ی اخیر فکر کردم. بالاخره قرارداد خونه‌ام تموم شده بود و با کاوه به خونه‌ی جدیدش نقل مکان کردیم ولی روز آخر اسباب کشی چون آسانسور پر بود و عجله داشتم از پله‌ها استفاده کردم که کاش نمیکردم چون خیلی بد افتادم، خوشبختانه ضربه‌ای که به سرم وارد شد اونقدرام بد نبود ولی پای چپم خیلی بد شکست و نیاز به جراحی داشت. دکتر احمق وقتی فهمید پام از زانو به پایین فلجه پیشنهاد داد پامو قطع کنن چون اگه سالم بود هم بعد این مث اولش نمیشد و هم اینکه بتونم از پای مصنوعی استفاده کنمو بدون عصا راه برم که صدالبته قبول نکردم. ته دلم امیدوار بودم که یه روزی یه درمان برای اعصاب از دست رفته‌ام پیدا میشه، وقتی درمان ایدز رو پیدا کردن اینکه چیزی نیس!!! خودم به افکار احمقانم پوزخند زدم و به سختی از جام بلند شدم. نیاز داشتم یکم راه برم و با خودم گفتم بهتره خودم برم آشپزخونه و ببینم کاوه چیکار میکنه. راه رفتن با عصا چیز جدیدی نبود ولی آتلی که به پام بسته بودن واقعاً سنگین بود و تعادلمو بهم میزد هرچند جای شکر داشت که پای سالمم چیزیش نشد و لازم نبود از ویلچر استفاده کنم‌.

با شنیدن صدای پام کاوه سریع به سمتم برگشت و اخم کرد-میموندی تو تخت.

-بدنم درد گرفته از بس دراز کشیدم.
کاوه-باشه. حداقل برو رو کاناپه بشین غذاتو میارم اونجا.
به ناچار قبول کردم و راهمو به سمت کاناپه کج کردم و کاوه هم دنبالم اومد. پاف رو کشید جلو و کمک کرد پامو بزارم روش و بعد با سینی غذایی که آماده کرده بود برگشت. همونطور که سوپ آبکی جلومو هم میزدم گفتم-جز سوپ چیز دیگه‌ای نداریم؟
کاوه-نه... میخوای برات ساندویچ درست کنم؟
-هوم... با چی؟
کاوه-کالباس گیاهی داریم.
-خیارشور هم داریم؟
لبخند زد-معلومه که داریم!
-میشه لطفا!؟؟؟
کاوه-تو جون بخواه.
و برگشت تو آشپزخونه و از همونجا گفت-تا بیام یکم سوپ بخور اشتهات باز شه!
با بی میلی یه قاشق گذاشتم دهنمو از همونجا مستقیم پسش دادم‌.
-کاااوه!
کاوه نگران شد-چیشده؟
-این سوپو خودت درست کردی؟
کاوه-نه دریاجون آورده.
با با ناراحتی گفتم-فک کنم توش مرغ داره. یکم بخور...
اومد از بشقاب خودم بخوره که گفتم-از آشپزخونه بخور من تو این بالا آوردم.
کاوه-اوکی...
یکم بعد گفت-آره طعم مرغ میده!

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now