یک روز

175 45 55
                                    

-نچ نچ نچ نگاه پدرسوخته چه مخی میزنه!
کاوه به سمتی که اشاره کردم نگاه کرد و خندید. آرش داشت گونه‌ی آتنا رو میبوسید.
-برو پسرتو جمع کن جای خندیدن.
کاوه دست انداخت دور کمرم و گونمو محکم بوسید و گفت-وقت ندارم. منم دارم لاس میزنم.
خندیدم-پس بهتره بیشتر تمرین کنی عزیزدلم!
کاوه-بد بود؟ ناموفق بودم؟
دست گذاشتم رو گونه‌اش و گفتم-تو که هیچی نگی هم مخم خود به خود زده میشه! ولی بله تلاشت واقعاً ناموفق بود!
کاوه-بیشتر تمرین میکنم!
لبخند زدم و گفتم-کی میریم خونه؟ من دلم میخواد تنهایی حسابی بچلونمت!.
کاوه-تنهایی؟

-تو رو خدا بگو امشب تنهاییم؟ تنهاییم دیگه؟
لبخند زد-آره آرش با دریاجون میره.
یه نیم‌نگاهی انداخت و گفت-شایدم با آتنا!
و نیشش باز شد-خب میگفتی...
-چی میگفتم؟
کاوه-که امشب تنها شیم چیکار میکنی؟
جلو خودمو گرفتم لپشو نکشم و به فشار دادن دستاش اکتفا کردم و گفتم-قبل هر چیزی میخوام انقدر ببوسمت که کل بدنت کبود شه!
کاوه-اوهو... کبود؟ پوست من...

-عزیزم یبار دیگه افسانه‌ی پوستت خیلی کلفته و به این آسونیا چیزیت نمیشه رو تعریف کنی همینجا عملی خلافشو ثابت میکنم!
خجالت کشید و غر زد-حداقل بزار من تو خیال خودم خوش باشم!
دستشو به صورتم نزدیک کردم و بوسیدم و گفتم-باشه پوست کلفت قشنگم.
کاوه-عه!
لبخند زدم. -خدایا...
کاوه-چیشده؟
-انقدر شیرینی، انقدر قشنگی که کاشکی قربونت برم:)

لبخندم به کاوه سرایت کرد-پس خودتو ندیدی... جدی باید زودتر بریم! من دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم دلم میخواد یه لقمه‌ی چپت کنم!
-منم. ولی نمیتونیم بریم، عروسی ماست!
کاوه-دیر شده دیگه کی میخوان برن؟
یه نگاه به مامان و بابا که داشتن وسط بندری میرقصیدن انداختم و گفتم-با شناختی که من از بابا دارم تازه گرم شده!
کاوه با ناراحتی ولو شد-ای بابا. واسه همینه که از عروسی خوشم نمیاد!
منم مث خودش لم دادم و گفتم-منم.

کاوه دوباره صاف نشست و گفت-ولی این عروسی ماست! مهم‌ترین روز زندگیمونه!.
-برای من مهم‌ترین روز همون روزی بود که کشف کردم دیگه بدون تو نمیتونم زندگی کنم! با عروسی یا بدون عروسی!
کاوه خندید، انقدر واقعی و از ته دل که منو هم خوشحال کرد.
کاوه-خیلی خوشحالم که اون اتفاق افتاد.


لیوان نوشیدنیمو از رو میز برداشتم و قبل خوردن گفتم-کدوم؟
کاوه-همون روز که اذیتت کردم و با عصات زدی تو سرم!
نوشیدنی پرید تو گلوم. کاوه شروع به مالیدن پشتم.
کاوه-چیشد؟

-من فکر میکردم ما اینو پشت سر گذاشتیم!
کاوه-پشت سر بزاریم!؟؟؟ این یکی از بهترین اتفاق های زندگیم بود که تو رو به زندگیم آورد چرا باید فراموشش کنم؟
-خدایا! میخوای داستان آشناییمون رو برای پسر و نوه‌هامون اینجوری تعریف کنی؟
و از شدت شوک کل نوشیدنمو یهو دادم بالا اما کاوه واضحاً از شنیدن پسر و نوه ها قند تو دلش آب شد و گفت-پس دروغ بگیم؟
-نه خب... فقط میگیم تو یه مهمونی کاری همو دیدیم! دروغ نیست که.
کاوه-بیا هر وقت رسیدن بهش فکر کنیم ولی الآن که فقط ما دوتاییم!
-خب؟.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now