یک روز

325 74 17
                                    

با استرس وسط کاوه و خواهرش نشسته بودم و به شوهرخواهرش که روبروم نشسته بود نگاه میکردم. خوشبختانه بچه کوچیکشون رو نیاورده بودن و دختر بزرگشون لیا حالا روی پای باباش نشسته بود و عجیب نگام میکرد. بالاخره هم طاقت نیاورد و شروع کرد در گوش باباش حرف زدن و یه چیزی تو مایه های پس چرا این شکلیه رو هممون واضح شنیدیم. حس میکردم یکی قلبمو تو مشتش گرفته و فشار میده... با ناامیدی به کاوه نگاه کردم حس میکردم باعث سرشکستگیش شدم، دستمو تو دستش گرفت و با اخم از شوهرخواهرش پرسید-لیا چی میگه؟
معراج-چیز مهمی نیست.
لاله-عزیزم بگو...
معراج-وقتی لاله گفت داراجان چطوری تو روی باباش وایساده من یکوچولو شجاعتشو تحسین کردمو گفتم یه قهرمانه! دیدم این بچه امروز گیر داده میخواد بیاد دارا رو ببینه!!! انگار فکر کرده با هنری کاویل طرف میشه...

چندثانیه به لیا که خجالت کشیده بود و جو مضخرفی که کسی نمیدونست چی باید بگه نگاه کردم و نتونستم جلو خودمو بگیرم، انقد خندیدم که صدا خوک دادم... با خندیدنم بقیه هم از شوک دراومدن و از اون حالت افتضاح چند دقیقه پیش دراومدیم.
کاوه-ولی حق با معراج بود، دارا واقعاً یه قهرمانه!
خجالت کشیدم-اینجوری نگو الآن بچه انتظار داره پرواز کنم.
لیا-نمیتونی؟
پوکر نگاش کردمو گفتم-نه...
کاوه-نمیتونه چون ابرقدرت دارا یه چیز دیگس!!!
لیا-چیه؟
کاوه-زبونش!
جاخوردم-اینا چیه میگی به بچه؟
لیا-زبونش مث قورباغه‌اس؟ مگس هم میخوره؟
کاوه-نه جونم زبونش مث قورباغه نیست. منظورم حرفاشه، همچین زبون تند و تیزی داره که تو چند ثانیه یه نفرو میشوره میزاره رو بند خشک شه... بعد یهو انقد شیرین میشه میخوای بخوریش!!!

با اینکه خجالت کشیدم چیزی نگفتم، کاوه تاحالا جلو مامان بابا انقدر واضح باهام لاس نزده بود و میدونستم این بی پروایی یه ربط مستقیم به حضور خواهرش داره و نمیخواستم تصویری که کاوه میخواست ازمون جلو خواهرش بسازه رو خراب کنم پس فقط لبخند زدم و خونسردی خودمو به سختی حفظ کردم.

لاله-من هربار از کاوه میپرسم کلی از باهم بودنتون تعریف میکنه و میگه که خوبین... واقعا مشکلی ندارین؟
تعجب کردم-چه مشکلی؟
کاوه-لاله...!
لاله-کاوه جان لطفا درک کن من میخوام مطمعن‌شم و خیالم بابتت راحت باشه بعدشم فقط نگران تو نیستم با عرض معذرت هممون از اخلاق قشنگت با خبریم نکنه این بچه رو اذیت میکنی؟
کاوه دوباره دهن باز کرد ولی نذاشتم چیزی بگه.
-کاوه... یه لحظه اجازه بده... من درک میکنم‌نگرانید ولی همزمان متاسفم براتون! از وقتی باهمیم تا حالا حتی یبار نشده کاوه صداشو بلند کنه یا حرف زشتی بزنه و اگه شما همچین رفتاری ازش دیدین لابد به خاطر شرایطیه که کاوه رو توش میذاشتین... بعدشم دیگه از پدر و مادرم که نگران‌تر نیستین!!! وقتی اونا کاوه رو مث پسر خودشون پذیرفتن و دوسش دارن و بهش احترام میزارن یعنی کاوه خیلی خوب امتحانشو پس داده و برامون عزیزه پس لطفا چه جلوی خودش و چه پشت سرش دیگه همچین حرفایی نزنید کاوه بچه نیست که لازم باشه راجب اخلاق و رفتارش به بقیه جواب پس بده خودش بلده به جاش چه رفتاری با بقیه داشته باشه و کدوم روشو نشونشون بده و بهتره ما تو این مورد دخالت نکنیم!

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now