یک روز

347 69 74
                                    

سرم رو پاهای کاوه بود و کتاب میخوندم. کاوه هم سرش تو گوشیش بود و دست آزادش رو لای موهام حرکت میداد و موهامو دور انگشتش میپیچید... انقد حرکت دستاش واسم آرامش بخش بود که داشت خوابم میبرد...

کتابمو بستمو با چشمای ریز شده نگاش کردم. سنگینی نگاهمو فهمید و توجهشو بهم داد...
کاوه-اذیتت کردم؟
-نه... فقط حواسمو پرت میکنی.
اومد دستشو از رو سرم برداره که سریع دستشو برگردوندم لای موهام و گفتم-منکه نگفتم بدم میاد!!!

خندید و موهامو محکم‌تر از قبل بهم ریخت و موبایلش رو کنار گذاشت و گفت-موهات بلند شدن.
خودمم میدونستم چون موهام همش میرفت تو چشم‌هام و اذیتم میکرد.
-همین روزا کوتاهشون میکنم.

کاوه-من دوسشون دارم.
بدون فکر، بدون بحث و بدون مکث گفتم-خب باشه پس کوتاه نمیکنم.

حرکت دستاش متوقف شد و گفت-چرا؟
گیج شدمو پرسیدم-چی چرا؟
کاوه-چرا موهاتو کوتاه نمیکنی؟
-خب مگه تو خوشت نمیاد؟ واسه اون گفتم. اگه بدت میاد همین فردا...

کاوه دستشو گذاشت جلو دهنم تا ادامه ندم... با چشای گرد نگاش کردمو دستشو کنار زدم-چیکار میکنی؟

کاوه-ببخشید... اذیت شدی؟ فقط نمیخواستم ادامه بدی.
-چرا خب؟
کاوه-آخه اصن شبیه خودت نبودی...
تعجب کردم... ادامه داد-دریاجون برام گفته یبار بهت گیر داده چرا موهات انقد بلنده و تو کوتاهش کردی، بعد گفته چرا انقد کوتاهش کردی از لجت ماشینو برداشتی و خودتو کچل کردی!

یه نیشخند کوچیک از یادآوری قیافه مامان بعد دیدن کله کچلم رو لبم نشست ولی زود جمعش کردم و گفتم-خب چه ربطی داره؟ نمیفهمم!

کاوه-آخه این شخصیت واقعی تویه! طرز فکرته! حتی وقتی داشتی تتوهای رو دستتو میزدی غیر مستقیم بهم فهموندی بدن خودته و تصمیم آخرو تو میگیری واسه همین تعجب کردم واسه موهات انقد راحت نظرمو پذیرفتی!

-هاه! بهش فکر نکرده بودم... راست میگی! البته زیادم عجیب نیست.

کاوه-واسه من خیلی عجیب بود!
-هوم...
کاوه-نمیخوای به منم بگی چرا عجیب نیست؟
-خب... حرفام یجورایی ناخودآگاه بود. یادته یبار بهم گفتی نصفم برات کمه؟ کل‌امو میخوای؟
کاوه-آره یادمه.
-خب فک کنم ذهنم بالاخره اینو قبول کرده... همش تو فکرم چطوری خوشحالت کنم و کاری انجام ندم که ناراحت شی یا خوشت نیاد...

آروم گفت-ولی من اینو نمیخوام! نمیخوام تو خودتو به خاطر من کنار بزاری...
حس کردم ارزشی برا اینکارم قائل نیست و براش اهمیتی نداره پس به سختی سعی کردم دلخوریو تو نگام نشون ندم و رومو برگردوندم و مدل اوکی چیزی نشده گفتم-باشه...

دست دراز کردم کتابمو بردارم تا بیشتر ازین خودمو ضایع نکردم که کاوه دستمو کشید و بلندم کرد تا رو پاهاش بشینم، کلافه سعی کردم برگردم سرجای اولم و گفتم-ولم کن حوصله ندارم میخوام کتاب بخو...

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now