یک روز خرگوشی!

201 45 50
                                    

آرش غر زد-نمیخوام! خونه عمه لاله نمیرم!
پشمام ریخت و دهنم باز موند. در حالت عادی با کله میرفتا... عدل امروز که من این همه پیش کاوه زبون ریختم میگه خونه عمه لاله نمیرم... پدرسگو ببینا...

کاوه-چرا باباجون؟
آرش-مگه مجبورم برم؟
کاوه با دستمال گوشه لب آرش که سسی شده بود رو پاک کرد و گفت-نه عزیزدلم. اگه نمیخوای مجبور نیستی فقط میخوام دلیلشو بدونم.
آرش-حس میکنم دارین منو میپیچونید برین خودتون یه کار خفن بکنید! دارا خیلی ذوق زده بود تا گفتم نه خورد تو ذوقش!
کاوه یه نگاه خاک‌توسر هولت کنن که انقد ضایه‌ای تحویل من داد. البته احتمالاً همچین چیزی رو تو دلش نمیگفت ولی اگه میگفت هم حقم بود!


آرش-خب قراره کجا برین بدون من؟ با عمو البرز و خاله آزاده میرین؟
آهم در اومد. انقد این چند روزو با اون دوتا عتیقه گذرونده بودم این بچه فکر میکرد باز با اونا قرار دارم.
-امروز البرز با خانواده آزاده وقت میگذرونه. منو کاوه هم فقط یخورده کار عقب افتاده داشتیم ولی اگه نمیخوای بری اشکالی نداره. ما فکر کردیم به جای اینکه با من خونه بمونی ترجیه میدی بری شهربازی. حالا که نمیخوای من میمونم خونه کاوه‌ تو برو به کارت برس.

آرش از کاوه پرسید-واقعنی؟
کاوه-آره عزیزم.
آرش-جدی فقط کار دارین؟
کاوه-آره... یه سری کار که یه مدت وقت نشد انجامش بدیم!
آرش-یبار دیگه میگی عمه میخواد چیکار کنه؟

نزدیک بود دوباره نیشم باز شه و این بچه پررو رو حساس کنم به زحمت جلو دهن گشادمو گرفتم و خودمو مشغول غذام نشون دادم.
کاوه-خب لاله فقط گفت میخواد تو و دیار و لیا رو ببره شهربازی.
آرش-بعدش؟ منو میاره خونه؟
کاوه-اون بستگی داره تو میخوای شامو با ما بخوری یا با بچه‌ها؟

آرش-میتونم تا شب اونجا بمونم؟
کاوه-البته.
آرش-میتونم شبم اونجا بخوابم؟
کاوه-میخوای شبو بمونی؟
آرش-من اول پرسیدم!
ابروهام بالا پریدن!!! این سوال بودار بود! مطمعن بودم کاوه غلط جواب بده برناممون کلاً بهم میخوره!
کاوه-خب ترجیه میدم شب نمونی. اگه خیلی اونجا بمونی دلمون برات تنگ میشه.
بینگو! جواب درست بود چون آرش خندید و گفت-باشه پس‌. میرم!

یه نفس راحت کشیدم و به غذا خوردنم ادامه دادم جون داشته باشم واسه پاپاپا. بعد اینکه ناهارمون رو خوردیم رفتیم خونه تا آرش لباس مناسب بپوشه و محض احتیاط یه دست لباس زاپاس گذاشتم تو کوله‌اش کنار دفتر مشقش و منتظر بودم کاوه ببرتش که دیدم کاوه‌خان ریلکس نشسته پا رو پا انداخته.

-کاوه دیر نشه!؟ نمیری؟
کاوه-خودت ببرش!
تعجب کردم-من؟
کاوه-اوهوم. من خستم! میخوام یکم استراحت کنم.
بیشتر تعجب کردم. کاوه آدمی نبود که وسط روز انرژیش ته بکشه!
-مریض شدی؟
کاوه-نه عزیرم خوبم. اگه تو هم خسته‌ای خودم میبرمش.
-نه نمیخواد خسته نیستم.
خم شدم گونشو بوسیدم-استراحت کن تا بیام.
لبخند زد و گفت-مواظب خودت باش و عجله نکن.
آرش-اهم اهم. من هنوز منتظرم...
-اومدم اومدم...

We Might Be Dead By TomorrowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora