یک روز

173 48 39
                                    

)*ادامه پارت قبلی*(

همراه کاوه در حالی که هنوز گونه‌هام داغ بودن از اتاق اومدم بیرون. به جز بابا کسی به حضور پرشکوهم واکنش نشون نداد. بابا با لبخند پرسید-خوب خوابیدی باباجان؟
-اوهوم. مرسی بابا...
و همزمان با عصام زدم تو کله‌ی بردیا!
بردیا-هی... چته؟
-پاشو میخوام اینجا بشینم.
بردیا پوکر گفت-خب بشین مبل دونفرس!
-خب میخوام کنار کاوه بشینم. پاشو تنبل‌ پاشو که خان‌داداشت دستور داده...
در حالی که غر میزد بلند شد و با اخم گفت-این باز چرا توهم خودبزرگ‌‌پنداریش زد بیرون؟

کاوه که تموم مدت ساکت منتظر ایستاده بود تا بردیا بلند شه در حالی که عصاهامو کنار میزاشت تا بشینم با صبر و حوصله گفت-بردیاجان دارا توهم نمیزنه، واقعا بزرگه!
بابا یهو پقی زد زیر خنده و مامان سرخ شده سعی کرد بابا رو ساکت کنه... پوکر گفتم-چیشده چرا میخندی!؟ باور نمیکنی؟
بابا-نه باباجان باور میکنم تو رو خدا نشونم نده...
چیو نشون بدم!؟؟؟ پوکر برگشتم سمت کاوه دیدم همچین لب گزیده که الآنه که از لبش خون بیاد.
کاوه-منظورم عزیز بود! یعنی دارا خیلی عزیزه...

سکوت... یهو آلارمم بالا اومد و جیغ زدم-هی! شوهرمو اذیت نکنین!!!
و سکوت بیشتر... کوبیدم رو دهنم... کاوه اولین نفری بود که از شوک دراومد و خندید و بغلم کرد و محکم شقیقمو بوسید...
مامانو بابا و بردیا میخندیدن ولی آرش گیج شده بود-به چی میخندین شماها؟
مامان-چیزی نیست قربونت برم. به شوهرم گفتنای دارا میخندیم.

آرش اومد تو بغل کاوه و دیگه چیزی نگفت.
-واقعاً که خیلی بدجنسین شماها...
مامان-خودت شروع کردی عزیزدلم.
خجالتزده گفتم-خب‌حالا... اصنم خجالت نمیکشم! منو کاوه بالاخره یه روز ازدواج میکنیم. مگه نه کاوه؟
کاوه-البته. به محض اینکه بریم ازدواج میکنیم.
-و همتونم میدونین چقد عاشق کاوه‌ام! مگه نه کاوه؟
کاوه-البته... منم بی نهایت عاشقتم.
لبخند زدم و با افتخار گفتم-پس نتیجه میگیریم که اشکالی نداره من بهش بگم شوهرم. مگه نه...
بردیا پرید وسط جملم و نذاشت کاملش کنم-ازماهام نظر بپرسی بد نیستا! مگه نه کاوه مگه نه کاوه...

-تو که کلاً حساب نیستی!
آرش-من چی من حسابم؟ منم نظر بدم؟
-آره عزیزم.
آرش-خب نظرم اینه که باباهام خیلی همو دوست دارن...
کاوه آرشو تو بغلش چلوند و گفت-آخ قربونت برم من.
مامان با ذوق به بابا اشاره کرد و یه چیزی گفت که نفهمیدم چیشد!
-چیشده مامان؟
مامان-گفت باباهام!
با افتخار گفتم-بله! پس چی!
مامان-خیلی بهتون افتخار میکنم. همیشه همینقد خوب باشین باهم. وقتی شما اینجوری عاشق همین خیال ما هم راحته...
آرش-آره خیالتون راحت باشه. باباهام خیلی عاشق همن.

بردیا پرید وسط حرف بچم و گفت-آخه فسقلی تو چه میدونی عشق چیه؟
آرش خیلی جدی گفت-معلومه که میدونم عشق چیه!
بردیا-خب چیه!؟
آرش-عشق اینه که بابام هروقت برای دارا چای یا قهوه درست میکنه اول یه قلپ خودش میخوره!
هممون به جز کاوه جا خوردیم.
بردیا-این کجاش عشقه!؟
آرش-آخه دارا هیچ وقت دمای لیوانشو چک نمیکنه و اگه داغ باشه همش میسوزه... بابا میخوره که یه وقت داغ نباشه!

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now