یک روز

286 54 214
                                    

ای کاش می شد بفهمم دقیقاً تو سرش چی میگذره... روزی که برگشتیم خونه انرژی آرش به کل خوابید ولی بد هم نبود، یجورایی شد خودش، آروم و ساکت می نشست یه گوشه به کتاب خوندنش میرسید. ما هم خیلی پاپیچش نشدیم ولی از دیروز رسماً تو خودش بود و گاهی می‌دیدیم اشک تو چشاش جمع شده و یا اخمو و عصبانیه... حرف زدن باهاش هم بی نتیجه بود... حتی از مامان و بابا هم کمک خواستیم و کاوه قرار ملاقات با تراپیستشو جلو انداخت ولی هنوز نمی‌دونستیم چیشده و چرا این بچه اینجوری پژمرده شده...

حالا هم با کاوه نشسته بودیم تصمیم بگیریم امروز بفرستیمش مدرسه یا نه؟
کاوه-چی میگی؟
-مطمعن نیستم. از یه طرف میگم بمونه خونه حواسمون بهش باشه... به احتمال زیاد مشکلش به مدرسه برمیگرده دیروز از وقتی برگشت این حالو داشت.
کاوه-خب اینجوری بره مدرسه بدتر میشه که...
-ولی بمونه خونه هم تو خودشه چه فرقی میکنه؟ بره مدرسه حداقل ممکنه بفهمیم چیشده. من میتونم با معلمش حرف بزنم ببینم اون خبر نداره چیشده؟
کاوه-آره... منطقیه... برو بیدارش کن من صبحانه رو آماده میکنم.

سر تکون دادم و عصاهامو برداشتم و رفتم تو اتاق. آرش حتی تو خواب هم نشونه‌های ناراحتی رو تو صورتش نشون میداد. سعی کردم ناراحتمیو نشون ندم و گفتم-آرش‌جان... پسرم..؟ وروجک من؟ نمیخوای بیدار شی عزیزم؟
چشاشو آروم باز کرد و چندبار پلک زد و بعد با صدای گرفته‌ای گفت-بیدارم.
لبخند زدم-صبح بخیر عزیزم. پاشو برو دسشویی دستو روتو بشور تا بریم صبحونه بخوریم. پاشو قربونت برم.


هیچ مخالفتی بابت مدرسه رفتن نکرد که عجیب بود... آرش همیشه بعد شنیدن اسم مدرسه هم چشماشو یدور می‌چرخوند و تنفرشو اینجوری ابراز می کرد... قبل اینکه دور شه دستشو گرفتم و برای بار آخر پرسیدم-مطمعنی همه جی خوبه؟ هرچی که بشه میتونی بهم بگی میدونی دیگه؟
آرش-اهان... ولم کن.
دستشو ول کردم و دیدم که قدم‌هاشو تند تر کرد و خودشو پرت کرد تو دسشویی...

برگشتم پیش کاوه.
-این بچه یه چیزیش هست.
کاوه-اینو که از دیروز میدونیم.
-تو با معلمش حرف میزنی یا من بزنم؟
کاوه-تو قبلاً باهاش حرف زدی بهتره اینبارم خودت بری.
حتی با اینکه اینبار به خاطر شرایط خوبی نبود ناخودآگاه ته دلم خوشحال شدم. بالاخره به جایی رسیدیم که بدون اینکه خودم بگم منو هم آدم حساب کنه و بزاره به کارهای آرش برسم!


آرش با بی میلی تموم صبحونه‌تش رو تموم کرد و لباس فرمش رو پوشید و رفت تو ماشین نشست.
کاوه-بیا امروز ناهار رو با هم بخوریم.
-باشه. کجا؟
کاوه-تو رستوران نزدیک محل کارت. خودم میرم دنبال آرش.
-عالیه‌. تو کی میری؟
کاوه-هنوز وقت دارم یکم خونه رو جمع و جور کنم بهم ریخته‌اس بعدش میرم.
سر تکون دادم-دستت درد نکنه.
کاوه-آرش خوراکی‌هاشو جا گذاشته ببر براش.
-باشه.
کاوه-هرچی که شد منو در جریان بزار باشه؟
-حتماً. همینکه صحبتم با معلم تموم شه بهت زنگ میزنم.
بغلم کرد و سرمو بوسید-مواظب خودت باش... دوستت دارم.
لبخند زدم-من بیشتر...

We Might Be Dead By TomorrowOù les histoires vivent. Découvrez maintenant