یک روز

468 96 17
                                    

البرز-همه چی خوب بود؟
گوشیو محکم‌تر به گوشم چسبوندم و با چشای ریز شده به دوربین اتاقم زل زدم و فکر کردم الآن یعنی کسی داره نگام میکنه؟
البرز-هی! دارا؟
-آخ ببخشید حواسم پرت شد. چی میگفتی؟
البرز-پرسیدم دیشب همه چی خوب بود؟
-اولش نه، نمیدونستم مامانش فوت شده و یادش انداختم‌ اونم حالش گرفته شد، مجبور شدم کلی دلقک بازی دربیارم تا یکم اوکی شه.
البرز-ای بابا.
-اوهوم، ولی یه شام خوشمزه‌ای واسش درست کردم که نگو...
البرز خندید.
-ولی یکم‌ نگرانم‌ میکنه. من ازش انتظار دارم‌مث دفعه اول و دومی که دیدمش یکم وحشی و بی ادب باشه ولی به جاش همش تو خودشه.
البرز-یهو نترکه؟
-منم نگران همینم. همش انگار خودشو سانسور میکنه، این دفعه که ببینمش با لگد میزنم تو تخماش ببینم چیکار میکنه‌.
البرز بلند خندید و گفت-رحم کن بهش.

-بیخیال من تو چیکار میکنی؟ دورت سر و صداس.
البرز-کارگرا اومدن دارن وسایلو میبرن..
ساکت شدم، قرارداد خونه البرز تموم شده بود و میخواست این دوماه آخر رو با خانواده‌اش بگذرونه. وسایلی که لازم نداشتو فروخت یه سری رو هم داد به بقیه، من ماگ‌هایی که عادت داشتیم توش قهوه بخوریم رو برداشته بودم.
-اگه کار داری من برم.
البرز-نچ..‌. دوباره حالت گرفته شد؟ من کاری ندارم که، کارگرا خودشون همه کارا رو انجام میدن.
تحت تاثیر حرفای دیروز کاوه گفتم-خب معلومه حالم گرفته میشه ولی فقط یه دلیل داره اونم اینه که دلم برات تنگ میشه وگرنه از بقیه جهات کاملا راضی و خوشحالم، از روزی که دیدمت میدونستم آرزوت اینه که بری و به آرزوت رسیدی چی بهترازین؟ من واست خوشحال ترینم.
البرز-منم دلتنگت میشم.
جفتمون ساکت شدیم ولی نذاشتم زیاد ناراحت بمونه.
-معلومه که میشی چون من یدونه‌ام. ولی قرار نیس بری دیگه نبینمت که. هرجای دنیا باشی من میتونم همیشه و هرروز باهات در تماس باشم.
در اتاق بایگانی باز شد و تنها کسی که بدون در زدن میومد داخل جلوم ظاهر شد.


-البرز من باهات تماس میگیرم، فعلاً.
فرصت ندادم‌ جواب بده زود قطع کردم و ایستادم.
-سلام.
حاج‌علی-ساعت چهار و پنج دقیقه‌اس نمیخوای بری؟
-چرا. الآن میرم.
حاج‌علی-جمع کن من میرسونمت.
سریع رد کردم-لازم نیس من...
حاج‌علی-باهات کار دارم، تو پارکینگ میبینمت.
و رفت.  یه لحظه سر جام خشک شدم. حدس زدن اینکه در مورد چی میخواد حرف بزنه سخت نبود. فقط نمیدونستم چرا انقدر صبر کرده. لپتاپ و هرچیزی که امروز با خودم آورده بودم رو جمع کردم، زود به البرز تکست دادم که چیشده و گفتم وقتی تموم شه بهش خبر میدم و بعد شماره کاوه رو گرفتم. بعد دوتا بوق جواب داد.
کاوه-جانم؟
-الو کاوه؟ خیلی وقت ندارم فقط خواستم باهات هماهنگ‌ باشم.
کاوه-چیشده؟
-حاج‌علی میخواد باهام حرف بزنه. به احتمال نود درصد راجب تو.
با عصبانیت غرید-چرا این پیرمرد دست از سرمون برنمیداره؟
ساکت شدم.
کاوه-خیله‌خب، بهش بگو من اون روز فقط ازت عذرخواهی کردم، الآنم با هم در تماس نیستیم، باشه؟ خیالشو راحت کن نمیخوام بره به بابام راپورت کارای منو بده.
این موضوع کلی جای بحث و حرف داشت ولی فقط گفتم-باشه...
کاوه-بعداً صحبت میکنیم من کار دارم باید برم.
-باشه...خداحافظ.
قطع کردم و به خودم گفتم عصبانی میخواستیش حالا تحویل بگیر. همونطور با غرغر و عصبانیت خودمو به پارکینگ رسوندم، کیف لپتاپ و عصاهامو صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم.

We Might Be Dead By TomorrowTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang