زن زندگی آزادی

330 59 31
                                    

نفس کشیدن کاوه وقتی بینیش درست جلوی گردنم بود باعث شد از خواب بپرم. یکم طول کشید تا به خودم بیام، بدون تکون خوردن به ساعت نگاه کردم. شیش صبح بود، تو تعطیلات عید کلی وقت داشتم بخوابم پس چشمامو بستمو زور زدم بخوابم که بی فایده بود. کاوه از پشت محکم بغلم کرده بود و تو گردنم نفس میکشید و قلقلکم میداد... عجیب بود چون کاوه عادت نداشت انقدر نزدیک بهم بخوابه و دلیل بیدار شدم نفس کشیدنش باشه و نه لگد زدنش!. چون خوابم کامل پریده بود چک کردم ببینم آرش در چه حاله... با دهن باز خوابیده بود و خرخر میکرد. لبخند زدم. دیگه خوابیدن آرش پیش منو کاوه انقدر عادی شده بود که بی اینکه لازم باشه آرش خجالت و نقشه بکشه و نقش بازی کنه خودمون صداش میزدیم بیاد پیشمون.
انقد وول خوردم که بالاخره کاوه رو بیدار کردم.
کاوه آروم در گوشم گفت-دارا؟ چی شده؟ لگد زدم بهت؟ پات درد گرفته؟
تو بغلش چرخیدم که ببینمش و لبخند زدم-نه. قلقلکم دادی.
کاوه-من؟
آروم سرمو بردم جلو و عمداً خیلی محکم کنار گردنش نفس کشیدم. متوجه منظورم شد و دوباره منو کشید تو بغلش و عذرخواهی کرد-ببخشید عزیزم. دوباره بخواب.
-خوابم نمیبره.
کاوه-پس بیا بریم یه چیزی بخوریم و بیرون صحبت کنیم تا آرشو بیدار نکردیم.
-باشه.
با کمک کاوه عصاهامو برداشتمو بعد از دسشویی رفتم آشپزخونه. کاوه داشت قهوه دم میکرد.
-میگم... اگه خوابت میاد برگرد بخواب.
کاوه-نه دیگه خوابم پرید.
-هوم.
کاوه-صبحونه چی میخوری عزیزدلم؟
-اوم، چی داریم؟
کاوه-دیشب مایه پنکیک آماده کردم واست پنکیک درست کنم؟
-آره.
کاوه پنکیک‌ها رو آماده کرد و گذاشت جلوم و لبخند زد-بخور نوش جونت.
-تو نمیخوری؟
کاوه-نه... یخورده معدم درد میکنه.
چنگالو گذاشتم رو میز و اخم کردم-چرا؟ دیشب هم که شام سنگین نخوردی و ...
حرفمو خوردم. میخواستم بگم عصبی‌ هم نشدی! ترجیه دادم نگم.
کاوه-خودمم نمیدونم.
-زود باش شربت معده بخور!
کاوه-وقتی دسشویی بودی خوردم.
لبام آویزون شد-خب زودتر میگفتی.
کاوه-میگفتم قبول میکردی صبحونه بخوری؟
-معلومه که نه! الآنشم اشتهام کور شده.
کاوه-نه دیگه. من وایسادم واست پنکیک و قهوه آماده کردم دلت میاد نخوری؟
-دلم نمیاد تنها بخورم بمونه واسه آرش.
کاوه-داراجان میخوری یا میخوری؟
-یعنی چی؟
کاوه-یعنی زوریه! بخور تا عصبانی نشدم.
-عصبانی واقعی یا الکی؟
کاوه-واقعی! اون وقت بیشتر معده درد میگیرم.
چنگالمو برداشتم-بدجنس.
کاوه-نوش جونت.
هرچی پنکیک جلوم بود رو خوردم تا جایی که داشتم میترکیدم! دستمو گذاشتم رو شکمم که جلو اومده بود و غر زدم-الآن میترکم!
کاوه خندید-بهت اطمینان میدم که نمیترکی.
-ببین شکممو!
کاوه-خب؟ من یه شکم کوچولو مچولوی نرم میبینم فقط.
-این شکم قبلاً عادت داشت بچسبه به کمرم!
کاوه-اون نرمال نبود خب.
-اینجوری نمیشه. بعد تعطیلات منم باهات میام باشگاه!
کاوه لبخند زد-خب بیا.
متاسفانه این لبخندو میشناختم.
-فکر میکنی نمیتونم نه؟ با خودت گفتی دو جلسه میام پشیمون میشم؟
کاوه-در واقع فکر میکنم کارت حتی به تموم کردن جلسه اول هم نمیرسه عزیزدلم.
-چییی؟ چرا؟ به خاطر پام میگی نه؟
کاوه-دیوونه شدی؟ معلومه که نه‌. فقط میدونم تنبل تر ازین حرفایی و خوشت نمیاد عرق کنی.
اخم کردمو دست به سینه نشستم.
-باور نمیکنم.
کاوه-از کی تا حالا من بهت دروغ میگم؟
لبامو بهم چسبوندم-نه... نمیگی...
اخم کرد-خب؟
-خب... ببخشید. عصبانی نشو.
کاوه-بدم میاد بعد این همه وقت هنوز همچین فکری حتی به ذهنت برسه!
-منکه عذرخواستم!‌
کاوه اومد جلو و بغلم کرد-عذرخواهیتو نمیخوام. میخوام بهم اعتماد داشته باشی.
-دارم.
کاوه-خوبه...
-پس آشتی؟
کاوه-چرا انقدر نگران قهر و آشتی منی؟
-خب... وقتی قهر میکنی میترسم.
کاوه-از من؟
-نه. فقط انقد جدی میشی که آشتی کردن غیرممکن به نظر میرسه و باعث میشه استرس بگیرم.
کاوه-متاسفم.
-نمیخوای قول بدی دیگه قهر نکنی باهام؟
کاوه-شرمنده نمیتونم بهت دروغ بگم!
-بدجنس!!!
خندید و بازوهاشو دورم محکم کرد.
کاوه-ولی یه قولی میتونم بهت بدم.
-چی؟
کاوه-قول میدم بعدش همیشه باهات آشتی کنم. دلم طاقت نمیاره خیلی از دستت عصبانی بمونم عزیزدلم.
ته دلم قند آب شد و پروانه پرپر شد!
-کاوه.
کاوه-جون دلم؟
-خیلی خیلی دوستت دارم. کاشکی میتونستم بهت نشون بدم.
کاوه-چیو؟
-انقدی که دوستت دارمو!
کاوه-لازم نیست. من هر روز میبینم. از نگاهت میفهمم.
با تعجب گفتم-جدنی..؟
کاوه ازم فاصله گرفت و تو چشام زل زد-آره. از نگات مشخصه.
-خب الآن دارم چی میگم؟
و زل زدم تو چشاش ببینم چه چرتی میخواد بگه!
کاوه-یخورده ادبو رعایت کنی بد نیست!
-مگه چی گفتم؟
کاوه-با نگات گفتی این چی کص میگه تحویل من دادی...
-پشمااااام...
کاوه-درست بود؟
-در واقع تو ذهنم انقدم بی ادب نیستم که! میخواستم ببینم چه چرتو پرتی میگی...
نگاشو که دیدم فهمیدم این یکی بیشتر بهش برخورد!
-دوستت دارم! دوستت دااااارم! خیلی دوستت دارم!
کاوه خندید-انقد کیوتی که میخوام بخورمت.
-خب... بخور! باور کن جلوتو نمیگیرم عزیزم.
کاوه-میخوام ولی اول یه نگاه به سمت راستت بندازی.
توجهم به سمت آرش جلب شد که با نیش باز نگامون میکرد.
آرش-بابایی چطوری دارا رو میخوری؟
کاوه-تو کی بیدار شدی پدرسوخته؟
آرش-تازه!
کاوه-بیا صبحونه بخور‌. پنکیک درست کردم.
آرش-آخجون. بابایی تا وقتی پنکیک هست چرا دارا میخوری؟
ول کن نبود!
کاوه-عزیزم... واقعاً نمیخواستم بخورمش، شوخی کردم.
آرش-مث وقتایی که مامان دریا بهم میگه انقد شیرینم که دلش میخواد بخورتم؟ بعدم محکم بوسم میکنه؟
کاوه-دقیقاً!
آرش-پس میخواستی ببوسیش؟
کاوه-آره.
آرش-خب ببوس. چون من هستم نمیبوسی؟ دارا ناراحت میشه ها!.
خندم گرفت.
-آره ناراحت میشم. بجنب منو ببوس.
کاوه-پس با اجازه...
و انقدر محکم گونمو بوسید که دردم گرفت.
کاوه-خوب بود. نفر بعدی که قراره خورده شه کیه؟
آرش-من!!! من!!!
کاوه آرشو هم بوسید، قطعاً آرومتر از من! و گفت-پسرم خوشمزه‌ترینه.
آرش-هیس... ممکنه دارا حسودیش شه.
-بله که حسودیم شد! منم میخوام ببوسمت.
یکم طول کشید بفهمه به چی حسودیم شده و با کله خودشو پرت کنه تو بغلم.
-خیلی دوستت دارم. میدونی دیگه؟
آرش-اوهوم. منم.
روی موهاشو بوسیدمو گفتم- حالا صبحونتو بخور.
کاوه-عزیزم من یکم کار عقب مونده دارم که باید قبل سفر تحویل بدم تو و آرش زودتر برین.
چی؟ میخواست منو تنها بفرسته ور دل مامان که به غر زدنا و نصیحتاش در مورد مهاجرت گوش بدم؟ هرگز!!!
-ولی به کمک منم نیاز داری!
خوشبختانه گیج بازی درنیاورد و منظورمو فهمید.
کاوه-آرش...
آرش با دهن پر گفت-من حال ندارم سه طبقه رو از پله ها برم.
کاوه-میخوای زودتر بری پیش مامان دریا؟
آرش-اوهوم.
کاوه-باشه پس. بعد صبحونه میریم‌.
بعد صبحونه زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم و بعد آرش رو رسوندیم خونه‌ی مامان و خودمون رفتیم تا کاوه به کارهاش برسه. فکر میکردم خیلی خلوت باشه و کارمندا همه تو تعطیلات عید باشن ولی انگاری تنها نبودیم و چند نفری مشغول کار بودن.
کاوه-عزیزم کارم تموم شه صدات میکنم.
ابروهام پریدن بالا-این یعنی مزاحمت نشم؟
خندید-اگه پیشم باشی حواسم پرت میشه و کارام حالاحالاها تموم نمیشن. .
-خب... همینکه منو از تنها موندن با مامان نجات دادی ممنونم ازت. برو به کارت برس.
کاوه دم در متوقف شد.
کاوه-یادم رفت بپرسم جریان چیه؟
-خب... چیز مهمی نیست فقط هی نصیحت میکنه بیشتر فکر کنیم و تصمیم عجولانه نگیریم و تموم عواقبو بسنجیمو...
کاوه-فهمیدم!
-برو زود تموم کن قبل اینکه من حوصلم سر بره وگرنه ممکنه بیام سروقتت عزیزدلم:)
کاوه-منکه از خدامه.
-آره جون خودت. بیا برو دهن منو باز نکن .
خندید و رفت. پشت میزم نشستم و گوشیمو درآوردم تا بازی کنم. یه کوچولو مونده بود تا از شدت بیکاری و حوصله سر رفتگی منفجر بشم و تیکه‌هام به کاوه بپاشه که آقای امیری یکی از کارمندا بالا سرم ظاهر شد.
امیری-سلام.
-سلام.
امیری-تو تعطیلات عید کشوندنت سر کار؟
-خودتون هم اینجایین!
امیری خندید-کار من فرق میکنه هیچ منشی‌ای اینجا نیست.
شونه بالا انداختم.
امیری خم شد سمت میزم و ابرو بالا انداخت-البته اگه قبادی کوچیک رئیس منم بود با یه اشاره‌اش با کله میومدم.
اخم کردم-منظورتون چیه.
امیری-آخه خیلی پر جذبه‌اس! آدم جرئت نمیکنه رو حرفش حرف بزنه.
-آهان... خب آره.
امیری-تا حالا منشی آقا نداشته.
-شما مشکلی دارین؟
امیری-من؟ نه! چه مشکلی میتونم داشته باشم؟
-هیچی...
امیری-به هر حال من امیرم. تو...
-مگه فامیلیتون امیری نیست؟
امیری-آره. امیر امیری.
نتونستم جلو لبخندمو بگیرم.
امیری-راحت باش بخند! پدر و مادرم تو انتخاب اسم زیاد به خودشون زحمت ندادن.
ترکیدم-وای خیلی باحاله... امیر امیری... من یه هوشنگ هوشنگ‌زاده میشناختم دوست بابام بود ولی امیر امیری...
امیری-اسمتو نگفتی..؟
-من دارام! دارا میری.
و از تصور اینکه دارا دارایی بودم باز خندیدم.
امیری-دارا داراییو تصور کردی نه؟
-از کجا فهمیدی؟
امیری-مردم معمولاً امتحانش میکنن.
-ببخشید خیلی خندیدم.
امیری-مشکلی نیست.
هنوز لبخند رو لبم‌ بود که کاوه درو باز کرد و ما دوتا رو با نیش باز دید.
امیری-سلام! اوم... با اجازه من برم. از دیدنت خوشحال شدم دارا.
-منم همینطور!!! میبینمت.
امیری-فعلاً.
دوتا پا داشت دوتا پا هم قرض گرفتو در رفت.
در حالی که باقی مونده اثرات خنده رو صورتم بود از کاوه پرسیدم-تموم شد؟ بریم؟
کاوه-یه لحظه بیا داخل.
عصاهامو برداشتم و دنبالش رفتم.
کاوه-بشین.
نشستم.
کاوه-چی میگفتین؟
منو کشوندی داخل که ازم بپرسی چی میگفتم؟
کاوه-انتظار چیو داشتی؟
-نمیدونم. مثلاً تا نرفتیم یبار دیگه سکس کنیم با هم. معلوم نیس دیگه کی فرصتش پیش بیاد!!!
کاوه حرف منو به تخمش نگرفت و برگشت سر حرف خودش-اول بگو ببینم چی میگفتین.
-کاوه... حسودیت شده؟
کاوه-نه! چرا میخندیدی؟
-خودت متوجه پارادوکس بین حرف و عملت هستی دیگه؟
کاوه-دارا!
-باشه! خب... گفت اسمش امیر امیریه! منم خندم گرفت.
کاوه-خوشم نمیاد.
-از چی؟
کاوه-ازینکه با کارمندا صمیمی شی! هیچ کدومشون از من خوشش نمیاد.
-منم اول سرسنگین بودم باهاش! ولی چیز بدی راجع به تو نگفت اگه میگفت که دهنشو سرویس میکردم نمینشستم بخندم باهاش.
کاوه-میدونم.
-خب؟ چرا هنوز تو همی؟
کاوه-اوکی! حسودیم شده! راحت شدی؟
ساکت موندم. بی تجربگیم تو مسائل و روابط عاشقونه داشت خودشو نشون میداد! حالا چی بگم؟ مرسی حسودیت شد؟ من بهت افتخار میکنم؟ چیزی برای حسودی نیست پارانوئید؟ بار آخرت باشه به من شک کردی؟ با هر خری دلم بخواد میگم‌ میخندم؟ جوابایی که از تو ذهنم رد میشدن یکی از یکی بی ربط تر و احمقانه‌تر بودن! لال میموندم بهتر بود.
کاوه-تو تا حالا حسودیت نشده؟.
-به چی؟ به کی؟
کاوه-چمیدونم! اینهمه آدم هر روز باهام لاس میزنن!!
خونم به جوش اومد-چیییییییی؟ کییییییی؟ کجاااااااا؟
کاوه-عزیزدلم؟
-بله؟
کاوه-جداً که از مرحله پرتی!
-کاوه! جواب منو بده.
کاوه-من چی بگم؟
-اون خانوم بلونده از امور مالی؟ آره؟
کاوه-همین یه نفر به ذهنت رسید؟
-آره خب. بقیه یا آقان که منو دیدن ناراحت شدن چون منشی قبلیت خیلی خوشگل بود خورد تو ذوقشون، یا خانومن و من به چشمشون نمیام! فقط همون خانوم بلونده منو که دید خوشحال شد و یه حسی بهم داد که انگار از نبود منشی قبلیت خوشحاله!
کاوه-بیخیال من یه چیزی گفتم حسودی کنی. به علاوه خانوم مولایی میتونه تا آخر عمرش تلاش کنه مخ منو بزنه ولی قرار نیس از من آبی گرم شه براش.
-نبایدم شه. اه نمیشد بزاری من تو بیخبری باقی بمونم؟ الآن هی باید دقیق شم رو بقیه ببینم کی چی میگه و به علاوه سعی کنم با خانوم بلونده بد رفتار نکنم‌. البته فکر نکنم حتی اگه میتونست مختو بزنه با اون بد رفتاری میکردم..‌.
کاوه پوکر گفت-چرا؟
-آخه عین فرشته‌هاست! خیلی خوشگله! اگه استریت بودم احتمالاً تو کفش میموندم. وای اون پوست صاف و اون چشمای درشت و اون فیس نچرالش... به نظرم میتونه یه ستاره معروف شه بنده خدا داره اینجا هیف میشه.
کاوه-بیخیال! قرار بود باعث شم تو حسودیت شه باز دوباره خودم حسودیم شد! از دست تو دارا...








سلام به همه.
امیدوارم هرجا که هستین تنتون سالم باشه و امید تو قلبتون زنده باشه.
داشتم از بیخبری دیوونه میشدم. این پارت از قبل آماده بود و فقط فاصله بین پارتا رو برداشتم چون انتظار هیچ کامنتی ندارم. این پارت فقط و فقط برای اینه که بدونم خوبید و بدونید خوبم. اینو بگید بهم برام‌ کافیه.
میدونم شاید اینترنت نداشته باشید این پارتو بعداً ببینید، یا اینترنت دارین و دل و دماغ ندارین... درک میکنم و قلبم باهاتونه.
اگه این روزا میرین تو خیابون خیلی مواظب خودتون باشید و بدونید من به شجاعتتون افتخار میکنم. اگه هم نمیرید و اعتصاب کردین و حتی شده با هشتگ یا اطلاع رسانی کمک میکنید هم دمتون گرم.
این روزا هممون حساس شدیم، من خودم با هر تلنگری... هر ویدیو و کلیپ اعتراضی... هر جوون و نوجوون و کودک شهید و پرپر شده‌ای... حتی با هر امید کوچیک و بزرگی اشکم درمیاد. اما میدونم اینا بی فایده نیستن و یه روز خوب میاد پس قوی باشید و نا امید نشین. اینبار فرق میکنه و موفق میشیم.
نمیدونم هفته بعد اپ میکنم یا نه؟ همین الآنشم با عذاب وجدان اپ کردم. اپ داستان جدید رو هم میزارم برای بعد از پیروزی و آزادی.
تا اون موقع:
برای
زن، زندگی، آزادی...
برای
#مهسا_امینی که اسم رمز ماست.
برای
اینکه خورشید دستای آبانو بگیره...
برای
آزادی...
دوستتون دارم.
🍀پریا🍀

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now