یک روز

260 60 141
                                    

دست کشیدم رو جوش‌های ریزی که به خاطر آلرژی به کیوی رو گردنش به وجود اومده بود و آروم بوسیدمش. چند دقیقه‌ای بود که بیدار شده بود ولی از بغلم در نمیومد.
آرش-دارا...
-جون دلم؟ هنوز ناراحتی دردت به جونم؟
آرش-ناراحت نیستم.
آهم در اومد...
-آرش مجبور نیستی الکی خودتو خوشحال نشون بدی. من درک می کنم. ما درک میکنیم. هر آدمی حق داره گاهی ناراحت یا عصبانی باشه... تو هم الآن تو شرایط حساسی هستی و این اشکالی نداره...
آرش-من... من‌...
دوباره تو بغلم گرفتمش-اگه برات سخته لازم نیست توضیح بدی... هر وقت که تونستی و برات راحت بود من همیشه هستم تا به حرفات گوش بدم، باشه؟


آه کشون و غمگین تو بغل هم بودیم که کاوه اومد سروقتمون...
کاوه-پاشید پاشید تنبلا... چیه زانوی غم بغل گرفتین...
آرش-باباجونم... تو رو خدا بزار من بمونم خونه...
کاوه-معلمت زنگ زده گفته همینجوریشم کلی غیبت داری دیگه جا واسه غیبت نداری پاشو عزیزدلم.

آرش-اگه بازم مسخرم کنن چی؟
کاوه اخم کرد-غلط کردن. هر لحظه‌ای که حس کردی کسی حتی با نگاهش اذیتت میکنه پا میشی میری دفتر زنگ میزنی بیام پدرشونو دربیارم.
-کاوه! میدونی که اون بچه‌های طفل معصوم گناه دارن حالا چندتا نخاله توشون هست دلیل نمیشه همشونو بترسونی. الآن یکی از اولیا همچین کاری با آرش بکنه میری بیچارش میکنی.
کاوه-بله که میکنم. تنها چیزی که برام‌ مهمه آرامش آرشه و بس... بچه‌های بقیه به من ربطی ندارن.


انگار با این حرف کاوه خیال آرش راحت شد. بالاخره از تخت دل کند.
آرش-قول میدی اگه زنگ زدم زود بیای؟
کاوه-قول میدم.
آرش-باشه..‌.
کاوه-تو هم باید بهم یه قولی بدی.
آرش-چی؟
کاوه-که به خودت به هیچ عنوان آسیب نمیزنی.
آرش خجالتزده و آروم گفت-باشه... قول میدم.
کاوه-منم رو قولت حساب باز میکنم پسرم‌. بجنب برو دسشویی بریم صبحونه بخوریم.


به محض رفتن آرش لبخند رو لب جفتمون ماسید.
-کاوه... من استرس دارم!
کاوه-هیس... میشنوه... من بدترم... ولی چاره‌ای نیست.
حق با کاوه بود. دهنم رو بستم و سر تکون دادم.
کاوه پچ پچ کنان گفت-یه دوچرخه براش میخرم برگشت خونه حواسش پرت شه.
-فکر خوبیه دلش مونده پیش دوچرخه‌اش تو شمال.

با اومدن آرش سریع ساکت شدیم. اصلاً اشتها نداشتم اما به هر ضرب و زوری بود باهاشون یکم صبحونه خوردم و لباس پوشیدم و راه افتادیم بریم دنبال مامان.
آرش-این راه خونه مامان دریا نیست؟
کاوه-آره. میریم دنبال مامان دریا.
آرش-چرا خب؟
کاوه-چون ما تصمیم گرفتیم که به هم کلاسی‌هات در مورد فرزندخونگی چیزی نگیم معلمتون گفت امروز صبح همراه دارا بری سر کلاس چون اون روز بعد رفتنمون همه‌ی بچه‌ها راجع به شباهت تو و دارا حرف میزدن و فکر کردن اون فوضول کلاس شیشمی دروغ گفته... دریاجون بعد شنیدن این گفت میاد چون شبیه شما دوتاست و هم چند کلمه حرف با بچه‌ها داره.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now