یک روز

250 62 36
                                    

از تکون‌های زیاد آرش تو خواب حرصم گرفت، این بچه نمی‌خواد بزاره من بخوابم نه؟ چشامو باز کردم ببینم چی‌شده و دیدم بچه تو خواب ناآرومه و اخم کرده، به نظر می‌رسید داره خواب بد می‌بینه، همه‌چیز رو فراموش کردم، این که خوابم میاد، خسته بودنم، این که ساعت پنج صبحه، همه‌ی وجودم با یه احساس پر شد:نگرانی!
دستامو دورش حلقه کردم و تو بغلم گرفتمش و آروم طوری که کاوه بیدار نشه صداش کردم-آرش؟ پسرم؟ وروجک؟ عزیزدلم؟
کم کم پلکش لرزید و چشم‌هاشو باز کرد و چند ثانیه گیج و منگ بهم خیره موند.
آرش-صب شده؟
-نه... فکر کردم داری خواب بد می‌بینی.
دوباره ساکت و گیج نگام کرد.
آرش-فکر کنم... فکر کنم آره!
-خوابت میاد؟ بیشتر بخواب، من کنارتم عزیزم، از هیچی نترس باشه؟ یکم آب می‌خوری؟
آرش-نه. تو بغلت بمونم؟
موهاشو بوسیدم-آره... بخواب پسر خوب...


صبح با تکون آروم سر انگشتای کاوه رو صورتم چشم‌هامو باز کردم و متوجه شدم آرش هنوز تو بغلم خوابه.
کاوه-عزیزم... بیدار نمی‌شین؟ مدرسه آرش دیر میشه.
-دیشب خوب نخوابیده، امروز بمونه خونه؟
کاوه-مطمعنی؟
-آره. هر وقت بیدار شد با خودم می‌برمش شرکت بعدازظهرم که وقت تتو دارم و از قبل مرخصی گرفتم.
کاوه-باشه... صبحونه رو آماده می‌کنم بیدار شدین بخورید...
-باشه... دوستت دارم.
کاوه لبخند زد-منم دوستت دارم‌. مواظب خودتو آرش باش.



بعد از رفتن کاوه میخواستم دوباره بخوابم هرچند تکون‌های ریز آرش و لرزیدن پلکش نشون می‌داد صحبت کردن کاوه و من بیدارش کرده ولی احتمالاً فکر می‌کرد ببینم بیداره میفرستمش مدرسه که هم‌چنان خودش رو به خواب زده بود. سعی کردم نخندم تا ببینم تا کی دووم میاره؟




آخر هم خیلی طاقت نیاورد و چشماشو باز کرد و با نیش باز بهم زل زد.
-صبح بخیر.
آرش-صبح بخیر! پاشو بپوشیم بریم.
-کجا؟
آرش-سر کارت دیگه! دیر نکنیم. پاشو پسر خوب!
پسر خوب گفتن منو مسخره می‌کرد؟
-آره... به هرحال باید سر رام تو رو هم برسونم مدرسه!
آرش-نهههههههههههههه... خودت گفتی!
-کر شدم بچه... شوخی کردم شوخی..! پاشو برو دسشویی بیا صبحونه بخوریم بعد می‌ریم.
آرش-نزنی زیرش؟
-نمی‌زنم. بجنب...


ذوق زده دوید رفت دسشویی، به هیجانش خندیدم، کیوت پدرسگ.
انقد هیجانزده بود که وقتی پیشنهاد دادم بریم حموم دو به شک بود که قبول کنه یا نه؟ آخر سر یه دوش هول هولکی گرفتیم و بعد خوردن صبحانه و رسیدن به سردین راه افتادیم.


-انقد دلت می‌خواست محل کار منو ببینی؟
آرش-البته. دفعه‌ی قبل که مامان دریا نمی‌تونست مواظبم باشه بابا کاوه نرفت سر کار تا بمونه پیش من. این دفعه‌ اولمه! من جاهایی که توش آدم بزرگا کار می‌کنن رو دوست دارم. اینکه یه جای جدی و ساکته خیلی جالب نیست؟


-هوم... خب... تعریفت به محل کار من می‌خوره. ولی شغل‌ها متفاوتن، مثلاً یکیو تصور کن که تو آهنگری کار می‌کنه‌ معلومه خبری از سکوت نیست.
آرش-هنوز آهنگری وجود داره؟
-نمی‌دونم. داره؟
آرش-به هرحال. منظورم یه جایی مث محل کار تو بود.
-خب، امروز میبینی.
آرش-آره.

We Might Be Dead By TomorrowWhere stories live. Discover now