فصل ششم : " دوست جدید ، اما واقعی "
هرماینی درحالی که به درس جدید جانورشناسی نگاهی می انداخت به خرف های رون و هری که مشغول شرطرنج جادویی بودند گوش میکرد.
هنوز هم رفتار عجیب دیشب مالفوی فکرش را مشغول کرده بود.
برای لحظه ای مهربان و نرم برخورد کرد ، و لحظه ای بعد.. همانند سنگ سفت شد.
چرا همچی باید انقدر گیج کننده باشد؟ بسیار مشکل است با هر پنج شخصیت مالفوی همزمان کنار اید.
وایسا! از کی تاحالا مالفوی پنج شخصیت دارد؟ مگر او بجز روی بدجنسش تا امروز چیز دیگری را رو کرده است؟
ضمیر ناخداگاهش با صدای مالفوی اضافه کرد: حدالق دیشب چندتاییش رو ، رو کرد.
هر نقشه ای که برای دوری از او میکشید با شکست نواجح میشد ، تمامی علتش هم بخاطر ان شرط مسخره ای بود که با او بسته بود.
امروز غروب باید دوباره به دیدنش میرفت... هنوز چیز خاصی برای بردن شرط پیدا نکرده بود در حقیقت اصلا برای یه ملاقت مضحک دیگر اماده نبود.
- اهای! هرماینی حواست کجاست؟
با صدای رون از جایش پرید و سراسیمه گفت: بله بله؟؟
رون گفت: چندبار صدات کردم.. رفتی تو هپروت؟
- متاسفم ، متوجه نشدم... چیه چی شده؟
- پرسیم ، نگفتی چطوری از مالفوی جدا شدی؟
' اوه منو اون درحالی که از ارتفاع پنجاه متری سقوط میکردیم از هم جدا شدیم. ' به جای گفتن این جمله گفت: هان؟ نمیدونم ، مهم نیست... ببینم شما کتاب جانور شناسی منو ندیدن؟
درحالی که الکی زیر میز را چک میکرد چشم غره رفت.
هری گفت: مگه الان همونو نمیخوندی؟هرماینی که سوتی بزرگی داده بود و حسابی دست پاچه شده بود تلاش کرد چیزی بگوید اما به جای ان کتاب را با جلو صورتش برد و گفت: ا.. اره درسته!
هری و رون ابرویی بالا انداختند و به کتاب جانور شناسی که هرماینی برعکس جلو صورتش گرفته بود زل زدند.
رون اهسته گفت: امیدوارم زود حالش خوب شه.
که ناگهان نویل درحالی که یک روزنامه در دست داشت کنار انها امد.
نویل روزنامه را در دستش تکان داد و با صدای بلند گفت: بچه ها! نگاه کنید! گرده افشان از ازکابان فرار کرده!
رون و هرماینی از جایشان پرده و فریاد زدند: چی ؟!!
نویل پاسخ داد: اینها ، نگاه کنید! امروز صبح فهمیدن... اون از ازکابان فرار کرده!هرماینی روزنامه را از دست نویل گرفت و تیتر اولش را خواند... انگار نویل درست میگفت!
هری که انگار متوجه چیزی نشده بود پرسید: گرده افشان ، دیگه کیه؟
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...