به خوبی احساس میکرد اتفاق بدی در شرف وقوع است ، نمیتوانست اجازه دهد بهترین دوستاتش بخاطر مالفوی گرفتار شوند!
سریعا به دخمه برگشت و به سمت خوابگاه پسران رفت...
بعد از اندکی جست و جو در وسایل هری نقشه ی غارتگر را پیدا کرد!
به ارامی زمزمه کرد: من از ته دلم سوگند یاد میکنم یه کار بد انجام بدم.
نقشه جلو رویش ظاهر شد... لبخند محوی زد و با دقت به دنبال اسم مالفوی روی نقشه گشت.. او در دستشوی طبقه هفتم بود.
و هری و رون نیز در طبقه ی ششم به دنبال او میگشتند...
قطعا زود تر از هرماینی به مالفوی میرسیدند ، ولی او یک نقشه داشت!
همچنان که با سرعت میدوید روی نقشه دنبال بدعنق میگشت!
سر انجام او درحالی که دماغ یکی از پسرهای سال اولی ریونکلاو را گرفته بود یافت!
در حالی که نفس نفس نیزد سمت او رفت و گفت: بدعنق... هری و رون مسابقه گذاشت میخوان ببینن کی میتونه زودتر تورو بگیره!
بدعنق پسرک بیچاره را رها کرد و او سریعا فرار کرد.
بدعنق روی هوا چرخی زد: کی؟؟؟ منو؟؟ الان به خدمتشون میرسم!
هرماینی نیشخند باریکی زد: توی طبقه ی ششم هستن!
- الان میام سراغتون! بچه های بد!
سپس روبه بالا پرواز کرده و از سفق عبور کرد.
هرماینی که حالا مطمئین بود هری و رون دیر از او به مالفوی میرسند با خیال آسوده تری شروع به دویدن به سوی دستشویی طبقه هفتم کرد!
______
احساس خفگی میکرد!
گویی بغضی که در گلویش داشت در شرف خفه کردنش بود!
هوای اطرافش گرم بود!! بسیار گرم بود!
در حالی که با سختی نفس میکشید ، اب سرد را روی صورتش ریخت ، اما انگار هیچ چیزی احساس نمیکرد.
پاهایش بیحست شده بودند و تمام بدنش میلرزید.
در اینه به خودش زل زد... در تعمیر کند عاجز مانده بود!
یقین داشت لرد سیاه ابتدا مادرش را خواهد کشت ، سپس خودش را!
با فکر اینکه سبب مرگ مادرش شود چشمانش مملو اشک شد...
سرانجام سرش را پایین انداخت و به بغض دردناک گلویش را میفشرد اجازه شکستن داد!
هق هق غمناکش هجا را فرا گرفت!
هرماینی بلاخره به دستشویی طبقه هفتم رسید به سرعت به سمت ان دوید که نگهان صدای هق هقی باعث شد قلبش در سینه اش فرو بریزد.
مالفوی گریه میکرد؟
جلو تر رفت... او روی روشویی خم شده بود ، شانه هایش به شدت میلرزیدند و صدای هق هقش نشان دهنده این بود که او گریه میکرد.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...
